-
شعر
یکشنبه 29 آبان 1390 08:02
در من هوای شعر به جائی رسیده است که پوست غزل زده ام را دریده است. آن قدر واژه واژه من دیدنی شده که هیچ کس در آینه ها هم ندیده است. حس شکوه می دهد این شعرها به من. حس می کنم دوباره هوائی وزیده است. زائیده می شود غزل از بطن کاغذم؛ با اینکه پشت دفتر شعرم خمیده است. پر می شوم از عشق؛ از این رنج بی نظیر. قلبم برای شاعریم...
-
هوا
یکشنبه 29 آبان 1390 08:01
می آئی و گل از بوی تو می پیچد در حیاطی که از آن من نیست. می آئی و نسیم از هوش می رود در کوچه ای که محله من نیست. می آئی و عطر رفتارت مست می کند بازارهای قدیمی شهر را که دیار من نیست. حیران به خیابان پا می گذارم و راه کوچه و بازار و خانه ام را از هوای تو می پرسم؛ هوائی که تو را، کوچه و بازار و خانه را دوست داشتنی می...
-
آسایش
یکشنبه 29 آبان 1390 07:59
پیرمرد ثروتمندی که تمام عمرش را به کار و جمع آوری ثروت مشغول بود و به خاطر اینکه به جز پول به هیچ چیز و هیچ کس دیگری فکر نمی کرد، همسر و فرزندانش ترکش کرده بودند در لحظات آخر عمرش رو به آسمان کرد و گفت: « خداوندا! حالا که دارم می میرم از تو سؤالی دارم. » به فرمان خداوند یکی از فرشتگان مقرب درگاه باریتعالی به زمین آمد...
-
مترسک عاشق
یکشنبه 29 آبان 1390 07:58
روزی مترسکی که سالهای سال در مزرعه ای ایستاده و وظیفه اش را به نحو احسن انجام داده بود از طرف خوشه گندمی مورد سؤال قرار گرفت: « ای مترسک مهربان! من به نمایندگی از سوی تمام گندمزار از تو تشکر می کنم که در طی این همه سال مراقب ما بودی تا پرندگان ما را نخورند؛ اما سؤالی از تو دارم. چرا قیافه ات همیشه اخمو و عبوس است؟ »....
-
بشقابت را بردار و هر چه را که می خواهی انتخاب کن!
جمعه 27 آبان 1390 10:59
زندگی همانند یک رستوران سلف سرویس است. در دنیا همه گونه فرصت و موقعیت در برابر ما قرار دارد. در این بین، عده ای بشقاب خود را برمی دارند و برای انتخاب فرصتهای مورد علاقه شان به تکاپو و حرکت می پردازند و هر کسی به میزان تلاشی که دارد سهمی از زندگی می برد؛ اما عده ای هستند که بی حرکت به صندلی خود چسبیده اند و از سهمی که...
-
باد مهربان
جمعه 27 آبان 1390 09:49
آمده باد، از سمت آسمان، تنها برای نوازش من. اگر نبودم، هیچ گاه نمی آمد. چقدر مهربان! چقدر بخشنده! رو به دیوار داد می زنم: « کنار برو. بگذار باد بیاید. » « نیلوفر شهسواریان »
-
خجالتی
جمعه 27 آبان 1390 09:48
اشکهایم، از غصه نیست. چشمهایم خجالتیند. عرق می کنند وقت دیدارت. « مهتاب رجبی کیا »
-
بی چتر
جمعه 27 آبان 1390 09:47
آن روز که بی چتر، راهی این شهر می شدم، در فکرم نبود که روزی، باران دلتنگی، بر سر خواهد بارید. « معصومه رسولی »
-
من بی تو؟ چه ماجرای بدی!
جمعه 27 آبان 1390 09:46
قهر کردی و حال من بد شد. شادی از قلب من فراری شد. ابر شد آسمان صاف دلم. سهم من بی تو بی قراری شد. بی تو چون دفتری مچاله شدم؛ در هم و بر هم و پر از غصه. من بی تو؟ چه ماجرای بدی! خسته ام، خسته ام از این قصه. بی تو انگار مثل یک رودم؛ خشک، بی آب و ماهی و خنده. دستی انگار از دل تنگم، لحظات قشنگ را کنده. دل من منتظر نشسته...
-
گیر
جمعه 27 آبان 1390 09:45
مدرسه گاهی، محیطی تنگ و بی آزادی است؛ چون لب آقای ناظم، خالی از لبخند و جوک یا شادی است. من که زحمت می کشم، قید خواب صبح را هم می زنم، کفش رنجه می کنم، می روم تا مدرسه یا که با دنیائی از کار و هزاران مشغله، بی شکایت، بی گله، می نشینم در کلاس، پای درس و بحث و پند، من که هر پیراهنم آستین دارد دو تا، - آن هم بلند - دکمه...
-
دعاهای خاموش
جمعه 27 آبان 1390 09:43
دنبال من می دوید دختر ساده ای که نوجوانی من بود؛ با سایه ای بی اندازه براق و سری که به یک طرف خم کرده بود و دعاهائی کوچک. ایستادم تا در پیچ کوچه ببینمش. نفس نفس می زد. رسید. آرامش کردم و دعاهای کوچکش را از روی لبش برداشتم. فوت کردم. آمین گفتم و رفتم. او ایستاده بود و به جوانی خودش نگاه می کرد و دعاهائی را می خواند که...
-
ای آفتاب!
جمعه 27 آبان 1390 09:42
زیر لب زمزمه می کنم: « ای آفتاب! ای آفتاب! بر پیکر سردم بتاب. بر پیکر سردم بتاب. دور از تو و دنیای تو، دور از جهان زنده و زیبای تو، نمی روم دمی به خواب. ای آفتاب! ای آفتاب! ای آفتاب! ». « حسین پناهی »
-
حرفی درباره حرف
جمعه 27 آبان 1390 09:40
موش، کوچک. میش، بزرگ. مور، ریز. مار، دراز. گاهی وقتها، یک حرف، حرفها برای گفتن دارد. « علی باجلان »
-
سرباز
جمعه 27 آبان 1390 09:39
سرباز عاشقی بودم زیر پرچم روح و برق اندامها، مرا از وظیفه تاریخیم بازنمی داشت. سرود صبحگاهم، مثل سرنیزه صیقلی بود و ترانه شامگاهیم، پر از سوسوی ستاره های معطر. فارغ از آماده باش حرص و حسد، زیر پرچم روح، سرباز عاشقی بودم، عاشق؛ نه گماشته جسد. « سید حسن حسینی »
-
تو
جمعه 27 آبان 1390 09:38
اگر تو می دانستی عشق، چگونه تلفظ می شود، به کلمه ای دیگر، فکر نمی کردی. اگر تو می دانستی دستهای من، چقدر شوق رسیدن دارند، نزدیکتر می آمدی. « علیرضا کرمی »
-
حقیقت
جمعه 27 آبان 1390 09:37
سیگارهای پشت هم یعنی که تنهائی، یعنی که درگیر هزار آیا و امائی. عمری گذشت و روزهایت مثل هم طی شد؛ یک عمر بی حاصل؛ ولی دلخوش به فردائی. دیوانگیهایت ندارد حاصلی شاعر! دنیا حقیقت دارد و تو غرق رؤیائی. در تنگ دنیایت اسیری و تمام عمر، در حسرت یک لحظه مواج دریائی. عاشق شدن مرگ است؛ مرگ نابهنگامی. مرگ است؛ اما بی نهایت مرگ...
-
کاش!
جمعه 27 آبان 1390 09:35
کاش به گلزار محبت گذری داشتی و ز گل خوشبوی وفا بار و بری داشتی! حال که از این دل دیوانه جدا می شوی، کاش که یک عاشق دیوانه تری داشتی! ای که شکفتی چو گل سرخ و فسردی چو یاس! کاش غم بلبل خونین جگری داشتی! کاش تو ای مایه تسکین دل عاشقان، از دل شوریده ما هم خبری داشتی! کاش تو ای دل که به فریاد و فغان آمدی همسخن زبده و...
-
کلافه
جمعه 27 آبان 1390 09:34
هزار سال من و آرزوی دیدن تو. نشسته ام به کلافی پی خریدن تو. به هر دو حال پر از اضطراب و آشوبم. حکایتیست عجب دیدن و ندیدن تو! دوباره شاعری من در این چمن گل کرد در آرزوی نگاهت، به شوق چیدن تو. نوشته ای که می آئی زمان مردن من. در آستانه مرگم پی رسیدن تو. بچش مرا؛ که به جوش آمدم، سپس پختم. بچش؛ که پخته شدم در پی چشیدن تو....
-
قرار
جمعه 27 آبان 1390 09:33
ما با تو قرارمان بهشت است. این خط قشنگ سرنوشت است. آن جا همه چیز نور ناب است. این جا همه چیز خاک و خشت است. هر چیز که با تو هست زیباست. هر چیز که با تو نیست زشت است. حسن همه ظاهر است؛ اما حسن تو همیشه در سرشت است. میخانه ز توست عین مسجد. مسجد چو تو نیستی، کنشت است. یادت نرود؛ به یاد من باش. ما با تو قرارمان بهشت است....
-
نهنگ مرده
جمعه 27 آبان 1390 09:30
باختم؛ دیگر رها کن مرد بازی خورده را. هیچ دریائی نمی خواهد نهنگ مرده را. تا که از من دوری ای فانوس دریاهای امن، بازگشتی نیست قایقهای طوفان برده را! سالها در تنگ چشمان تو بازی کرده ام. کی می اندازی به دریا ماهی افسرده را؟ بی قرارم؛ کی به خاکستر مبدل می کنی با نگاهت روح جنگلهای آتش خورده را؟ شیر یا خط؟ هر دو رویش مرگ؛...
-
نفس صبح
جمعه 27 آبان 1390 09:29
نوای نغمه سازی و هم رباب منی. تو صبح روشن من، نور آفتاب منی. در این کویر به دنبال آب می گردی که در کنار من و دیده پرآب منی. در آسمان دلت همچو ماه عریانم. چو ابر سایه من هستی و حجاب منی. همیشه با منی و بر لبان من جاری. حریر پیکر موجی؛ نگو سراب منی. در انزوای شبی دوردست پنهانی. ستاره ای به شبم یا که ماهتاب منی. منم که...
-
گریه
جمعه 27 آبان 1390 09:28
یکی از بزرگان بسیار گریه می کرد. به او گفتند: « می ترسیم چشمانت نابینا شود. » گفت: « کور شدن از گریه بسیار در دنیا بهتر است از کور شدن از عذاب آتش در قیامت. » منبع: کتاب « کشکول »
-
چه می خواهی؟
جمعه 27 آبان 1390 09:26
از عارفی پرسیدند: « اگر بعد از مرگ از تو بپرسند که چه آورده ای، چه جوابی می دهی؟ ». عارف گفت: « می گویم که اگر گدائی به درگاه سلطان برود، از او نمی پرسند که چه آورده ای؛ بلکه می گویند که چه می خواهی. » منبع: کتاب « در کوچه باغهای حکایت »
-
صاف آسمانی
جمعه 20 آبان 1390 14:23
دست از سرم بردار. دیگر نمی خواهم تنم را خط بیندازد رد پای ذهن آشفته ات. « غزاله قربانی »
-
کودک درون
جمعه 20 آبان 1390 14:21
دلت که گرفت، می توانی بیائی به آن اتاق قدیمی. دلت که از دلخوشیهای جدید گرفت، باز می توانی بیائی. من هنوز این جایم با لباس خاکی و زانوهای زخمی؛ همان کودکی گمشده ات. « صهبا حسینی »
-
غریق نجات
جمعه 20 آبان 1390 14:20
معلم غرق درس دادن، بچه ها را می کشاند به اعماق و من بر قایق چوبیم؛ نیمکت، غرق تخیلاتم تا اینکه چشم معلم، بهتر از هر نجات غریقی، پیدا و پیاده ام می کند از قایق. در دریا را باز می کند. پرتم می کند توی خشکی. حالا منم و راهروئی، بدون قایق، بدون غریق نجات؛ ولی من باز هم، غرق خیال می شوم. باید جبران کنم لطفش را. باید نجاتش...
-
شهر کودکی
جمعه 20 آبان 1390 14:19
ما می کشیدیم با شالگردن، یک راه کوتاه، بین تو و من. قالیچه می شد اندازه شهر. دست من و تو، دروازه شهر. امروز دوریم از هم من و تو، افتادن و من، خندیدن و تو. از کینه و غم، طومار داریم. اندازه شهر، دیوار داریم. « شیلان صلاح »
-
نسل عشق
جمعه 20 آبان 1390 12:38
ما عاشقیم هر روز. تقدیرمان همین است. ما عشق آسمانیم. کی فکر این زمین است!؟ در دل پریم از نور. همرنگ آفتابیم. ما گر چه آسمانی؛ از نسل خاک و آبیم. بر شانه ها دو بال از جنس بلور داریم. هر جا پرنده ای هست آن جا حضور داریم. پر می کشیم؛ تا کی؟ تا مقصد نهائی. تا آسمان هفتم. تا نقطه رهائی. « سیده زینب حسینی »
-
شعر کال
جمعه 20 آبان 1390 08:45
به تو که فکر می کنم، شکوفه می دهد ذهنم. حاصلش، شعر کالی که تا نرسی، نمی رسد. « نیلوفر نیک بنیاد »
-
همشاگردی
جمعه 20 آبان 1390 08:42
تنها شاگردی بود که از معلمها می خواست تا نمراتش را با مداد روی دفترش بنویسند. سپس آن صفحات را پاک می کرد و دوباره از آنها استفاده می کرد. با گذشت سالها، او هنوز سختی آن دوران را فراموش نکرده است و اکنون همه بیماران نیازمند خود را بدون دریافت هزینه ای درمان می کند. « مصطفی چترچی »