-
فریب
چهارشنبه 18 آبان 1390 13:42
روزگاری در بهشتی دور سیبی داشتم. « آدم (ع) »ی بودم که « حوا (س) »ی نجیبی داشتم. بوی شیطان می وزید از لا به لای شاخه ها؛ من ولی چشم و دل پاک از فریبی داشتم. آسمانها سجده ام می کرد و من مست از غرور. مثل « حوا (س) » آرزوهای غریبی داشتم. ناگهان یک روز شیطان را خدا ممنوع کرد. من به این ممنوعیت میل عجیبی داشتم. دستهایم رفت...
-
عید قربان
چهارشنبه 18 آبان 1390 13:41
پیش قدم دوست جهان قربان کن. تن لایق یار نیست؛ جان قربان کن. تا روی خوشی نشان دهد یار به تو، او هر چه پسندید همان قربان کن. « قنبر یوسفی »
-
تو
چهارشنبه 18 آبان 1390 13:40
تو آن آیه ناخوانده ای که هر روز، در ذهن دنیا، تکرار می شوی. « سعید مجیدی »
-
شاید
چهارشنبه 18 آبان 1390 13:39
ما می توانیم از عشق بگوئیم و شکل دنیا را روی دستهایمان نقاشی کنیم. شاید، کسی به ما سلام کند. « رؤیا فلکی »
-
قلب جغد پیر شکست!
چهارشنبه 18 آبان 1390 13:37
جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود و زندگی را تماشا می کرد. آدمهائی را می دید که به سنگ و ستون و به در و دیوار دل می بندند؛ اما جغد می دانست که روزی سنگها ترک می خورند، ستونها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته و غرورهای تکه پاره شده را در لا به لای خاکروبه های کاخ...
-
وصیت عارف
چهارشنبه 18 آبان 1390 13:36
مردی از عارفی خواست که وصیتی به او کند. عارف به او گفت: « به آسمان نگاه کن. آیا می دانی چه کسی آن را آفریده است؟ ». مرد گفت: « بله. می دانم. » عارف گفت: « آن کسی که این آسمان را آفریده است هر جا که باشی، از تو آگاه است. از او بترس. » منبع: کتاب « در کوچه باغهای حکایات »
-
خرسند به دنیا
چهارشنبه 18 آبان 1390 13:34
عارفی مشغول خوردن نان و سبزی و نمک بود که مردی که در حال گذر از آن جا بود رو به او گفت: « ای بنده خدا! تو از مال دنیا به همین خرسندی؟ ». عارف گفت: « می خواهی کسی را به تو نشان دهم که به بدتر از این هم راضی است؟ ». مرد گفت: « آری. » عارف پاسخ داد: « آن کسی که به جای آخرت به دنیا راضی است. » منبع: کتاب « کشکول »
-
آدم
چهارشنبه 18 آبان 1390 13:00
مردی که چهل سال تمام کوهنورد بود در مجلس ختم فرزندش های های می گریست. « رندی » از او پرسید: « پس تو در عرض این همه سال از کوه چه چیزی آموخته ای؟ ». مرد گفت: « معلوم است. استقامت را. » « رندی » گفت: « پس چرا این طور گریه می کنی؟ ». مرد پاسخ داد: « چون من کوه نیستم. آدمم. » « محمدباقر رضائی »
-
مسافر
چهارشنبه 18 آبان 1390 11:30
داخل مینی بوس جا نبود و عده ای ایستاده بودند. جوانی که نشسته بود ناگهان سرش را بالا گرفت و به پیرمردی که کنار صندلیش ایستاده بود نگاه کرد. سریع از جایش بلند شد و گفت: « آقا! بفرمائید بنشینید. » پیرمرد می خواست بگوید: « خیر ببینی پسرم! » که جوان داد زد: « آقا! پیاده می شوم. » « محمدباقر رضائی »
-
قلک
دوشنبه 16 آبان 1390 10:54
نگاهت به شبی بی ماه می ماند حوالی آبان؛ به شبی که اولین باران پائیز می بارد که تمام خاک تابستان را می برد تا در صبحی نقره پوش، خورشید خیابانهای زیبای شهر را رونمائی کند و آن گاه عشق از پنجره ای، به تو خیره می شود؛ گاه به آواز گنجشکی، گاه به درخشش شبنم بر درخت چنار. نگاهت را دوست دارم؛ اما گاهی به سرم می زند نگاهت را...
-
حافظه
دوشنبه 16 آبان 1390 10:52
جنگل حافظه عجیبی دارد. از گهواره چوبی من، هنوز آواز مادرم آویخته. « کروب رضائی »
-
انتظار
دوشنبه 16 آبان 1390 10:51
سالهاست چشم بر راهم. جاده از دور نمایان است؛ خشک و خالی، بی مفهوم. در خود آواز دیدار می خوانم. در خواب مدام تو را می بینم. گاه در بیداری سایه ای از دور می آید. نقش تو بر سینه دارد؛ چهره ای پر از آرامش، نگاهی پر از تبسم؛ اما این سایه عشق، با کمی تابش نور، سرابی بیش نیست. انتظار قصه تلخ من است که کماکان با من می ماند و...
-
مگر
دوشنبه 16 آبان 1390 10:50
مگر تو به داد این دل برسی که پای در گل، چون مجسمه ای سرد، چشم به راه دارد. « ناهید حمیدی »
-
دیروز
دوشنبه 16 آبان 1390 10:49
دیروز از عشق می سرودم و با دستان تو دوست بودم. امروز که از آن دستهای سبز جدا افتاده ام، ز پا افتاده ام. « توحید خالقی »
-
حالم عالی است!
دوشنبه 16 آبان 1390 10:47
گفت: « احوالت چطور است؟ ». گفتمش: « عالی است. مثل حال گل؛ حال گل در چنگ « چنگیز مغول ». » « قیصر امین پور »
-
چرا از دهن حرفهای من افتاد؟
دوشنبه 16 آبان 1390 10:46
چرا تا شکفتم، چرا تا تو را داغ بودم نگفتم؟ چرا بی هوا سرد شد باد؟ چرا از دهن، حرفهای من افتاد؟ « قیصر امین پور »
-
من سالهای سال مردم!
دوشنبه 16 آبان 1390 10:44
من سالهای سال مردم تا اینکه یک دم زندگی کردم. تو می توانی یک ذره، یک مثقال، مثل من بمیری؟ « قیصر امین پور »
-
انتظار
دوشنبه 16 آبان 1390 10:42
با کوله بار عشق، روشن به شب رسیدم و در نگاه آخرین ستاره، خاموش شدم. « خدیجه اکبری نژاد »
-
حتی یک سکه هم خرج نکن!
دوشنبه 16 آبان 1390 10:39
مرد ثروتمندی از دنیا رفت و تمام ثروت خود را برای تنها پسرش که هیچ فن و مهارتی نداشت به ارث گذاشت. پسر جوان که خام و ناپخته بود مغرور از ثروت بادآورده پدر در دهکده قدم می زد و به مردم فخر می فروخت. روزی استاد و چند نفر از شاگردانش مشغول درست کردن حمام دهکده بودند. پسر پولدار که از آن جا می گذشت با غرور نگاهی به شاگردان...
-
عابد و گنهکار
دوشنبه 16 آبان 1390 09:38
دو مرد وارد مسجدی شدند. یکی از آنها عابد و دیگری گنهکار بود؛ اما وقتی از مسجد بیرون آمدند، مرد گنهکار مؤمن راستین و مرد عابد فاسق و گنهکار خارج شد. علت هم این بود که مرد عابد وقتی وارد مسجد شد، به عبادت خود مغرور بود و به آن می بالید؛ اما مرد گنهکار در فکر پشیمانی از گناه و طلب آمرزش از خداوند بود. منبع: کتاب «...
-
دروغهای مهربان
جمعه 13 آبان 1390 13:12
لهجه ام ترک خورده. تاریک است؛ آن قدر که دروغهای مهربانت هم، روشنش نمی کنند. عجیب عطر سکوت می دهد کوله پشتیم و دلقکی خندان از آن آویزان! روزی موهایم را از ماسه تکاندم، صدایت را بوسیدم و گذاشتم کنار و کلید همه واژه ها را قورت دادم. « مریم اسحاقی »
-
پرنده
جمعه 13 آبان 1390 13:10
جنگل هنوز حرفی نزده است. سپیده دم آرام، می وزد از لا به لای درختها. شب می رود که بخوابد. چشمهای این ایوان می ماند، بیداری من و برگهائی که لحظه به لحظه سبز می شوند. کاش می شد که بگویم: « مرا عاشق خود کرده است پرنده ای که نامش را به من نگفت. »! « رضوان ابوترابی »
-
اشتباه
جمعه 13 آبان 1390 10:16
چرا دل بستی با قلب تکه تکه وصله دار، مترسک مهربان!؟ برگشته بود ته مانده غذاها را بخورد. « یاسمن رضائیان »
-
همسان
جمعه 13 آبان 1390 10:15
سیاه یا سفید؛ رنگ اشکهایمان یکیست. « علی غنمی جابر »
-
سلام بی تمام
جمعه 13 آبان 1390 10:14
به من سلام کن هزار بار؛ آن قدر که هیچ وقت، به خداحافظی نرسیم. « صبا تدبیری »
-
مرا بشناس!
جمعه 13 آبان 1390 10:13
تو را می شناسم. وقتی به برگها دست می کشم و سه روز بی وقفه باران می بارد، تو را می شناسم. وقتی در پیاده رو قدم می زنم و درختی آرام در گوشم می گوید: « پرنده ام رفته و غمگینم. »، تو را می شناسم. وقتی در باد قدم می زنم و پرنده ای دنبال دانه می گردد، تو را می شناسم. در شادی تو را می شناسم. در اشک تو را می شناسم. در فقر،...
-
سیر
جمعه 13 آبان 1390 10:11
جائی میان جیوه و شیشه، آئینه بی نهایت را سیر می کند نگاه. « ریحانه شریفی »
-
شعر کال
جمعه 13 آبان 1390 10:10
نسیم عاشقی بر من وزیده. هوای زندگی در من دمیده. حضور تو جهان را زیر و رو کرد، دل و جان مرا خوش عطر و بو کرد. تمام عشقها جز تو دروغ است. جهان و مال دنیا بی فروغ است. تو از عشق و وفاداری سرودی. تو با من لحظه لحظه لحظه بودی که با تو آسمان هم مال من شد و عشق و عاشقیها فال من شد. « سپیده شافعی »
-
شب یک کابوس
جمعه 13 آبان 1390 10:09
آرام خوابیدی بر بستر بی تفاوتی. رؤیا می بینی در بی ستارگی. آرام خوابیدی و نمی دانی کابوس ابرهای غمگین، مهتاب را دزدید و شب، در تک تک رؤیاهایم پیچید. « مهتاب رجبی کیا »
-
ما مثل عکسهایمان
جمعه 13 آبان 1390 10:07
با تو تاب می خورم یواشکی، لای ابرهای بادبادکی. باد دور ما ستاره ریخته، ماه را شکسته مثل قلکی. می دود، ستاره جمع می کند یک فرشته با لباس پولکی. ما چقدر مثل عکسهایمان، کوچکیم و ساده و عروسکی! چرخ می خوریم و دور می شویم از کنار ابرها یکی یکی. در دلم کسی هوار می کشد: « زنده باد! زنده باد کودکی! ». « سعیده اصلاحی »