-
رعد و برق
دوشنبه 7 آذر 1390 09:40
رعد و برق، بسان یک ناظم مصمم، از راه می رسد تا به بچه های کلاس دنیا بگوید: « هیس! به مربیتان توجه کنید. » « شهرزاد نیرودل »
-
شکار
دوشنبه 7 آذر 1390 09:39
عنکبوت وار، می تند به دور خود تار. شاید، دختر ساده دلی باز، شکارش باشد این بار. « شهرزاد نیرودل »
-
دوست دغل
دوشنبه 7 آذر 1390 09:38
دروغ؛ این دوست دغل، نجاتت می دهد از چاله و در آخر، به چاه اسیرت می کند. « شهرزاد نیرودل »
-
ضیافت مگسها
دوشنبه 7 آذر 1390 09:37
بیرون هوا سرد است. گوشه اتاق تکه ای شیرینی افتاده. بین مگسها ضیافتی برپاست. زن خیر خوشحال از خیراتش. حالا بهار است و تکه شیرینی همان گوشه؛ ولی از مگسها خبری نیست. انگار لقمه چربتری پیدا کرده اند. زن، به یاد حرف دخترش می افتد: « اینها، مگسان گرد شیرینیند. به آنها دل نبند. » « شهرزاد نیرودل »
-
ستونهای چوبی جنگل
یکشنبه 6 آذر 1390 09:12
ستونهای چوبی جنگل، یک به یک قطع می شوند و فرو می افتند. حتی ناله های پرنده مادر هم، نمی تواند دل سنگشان را به رحم آورد. « شهرزاد نیرودل »
-
زباله
یکشنبه 6 آذر 1390 09:10
چه بوی تهوع آوری! خیلی وقت بود که در این مکان، زباله نریخته بودند؛ اما نه. مثل اینکه زباله نیست. چند وقت هست که رنگ حمام را به خود ندیده است!؟ « شهرزاد نیرودل »
-
خشکسالی
یکشنبه 6 آذر 1390 09:08
ابر، آن قدر از دوری انسانها اشک ریخته که دیگر، اشکش خشکیده. « شهرزاد نیرودل »
-
زالوی نفرت انگیز
یکشنبه 6 آذر 1390 09:05
ای زالوی نفرت انگیز! من و تو همخونیم؛ اما هر همخونی خویشاوند نمی شود. « شهرزاد نیرودل »
-
جوهر خودکار
یکشنبه 6 آذر 1390 09:04
جوهر خودکارم تمام شده است. مهم نیست. خدا کند جوهر مغزم تمام نشود! « شهرزاد نیرودل »
-
آهسته و پیوسته
یکشنبه 6 آذر 1390 09:01
آهسته؛ اما پیوسته، به جلو گام برمی دارند عقربه های ساعت. ما چطور؟ « شهرزاد نیرودل »
-
در سایه
شنبه 5 آذر 1390 14:23
تکیه داده به درختی، میوه هایش را گاز می زنم. سالها پیش، مسخره کرده بودندم به نهال مردنیش. « مهشاد معینی »
-
آپارتمان
شنبه 5 آذر 1390 14:22
چهارچوبهای بزرگ. چهارچوبهای روشن. چهارچوبهای گرم. چقدر کوچک! چقدر تاریک! چقدر سرد! « پریسا شکوهی مجد »
-
قحطی
شنبه 5 آذر 1390 14:21
دیگر گریه نمی کنی برای گنجشکهائی که تلف می شوند در زمستان! نکند چشمهای تو هم، دچار خشکسالی شده اند! « مریم حمید شریفلو »
-
نبرد
شنبه 5 آذر 1390 14:20
در در مبارزه بود. باد وحشی حریفش. شب بود و تاریکی و در ذهن کودک، هیولائی پشت در. « مهتاب قبادی »
-
پائیز
شنبه 5 آذر 1390 14:19
پائیز لبریز از طلاست. خم شو و برگها را یکی یکی بردار تا خورشید در دستانت بدرخشد. « میترا یعقوبی »
-
فرصتی هست هنوز!
شنبه 5 آذر 1390 14:16
دنیا که به آخر نرسیده. هنوز فرصتی هست برای دوست داشتن. هنوز چراغ ستاره ها روشنند و ماه دریغ نکرده از ما، مهربانیش را. خورشید هنوز همان خورشیدیست که سالیان سال بوده و زمین هم، هنوز همان زمین؛ هر چند طاقتش فرسوده. مگر نمی بینی هنوز، باران می بارد، برف می ریزد، باد می وزد!؟ در هر لحظه از شب، در هر لحظه از روز، در لا به...
-
شروع دوباره
شنبه 5 آذر 1390 14:15
با لبخندت، شروع کردی مرا که در قهقهه های دیگران، تمام شده بودم. « ریحانه خاکی نژاد »
-
دعای کوچک من
شنبه 5 آذر 1390 14:13
روزها یا شبها، برایم فرقی ندارند. در هر دو توئی که هستی و از پشت پنجره به من چشمک می زنی. تو ستاره نیستی. ماه نیمه نیستی تو. دعای کوچک منی که منتظر اجابتی؛ مثل جوجه خاکستری تردی که در انتظار به دنیا آمدن است. روزها یا شبها، برایم فرقی ندارند. در هر دو توئی که هستی و از پشت پنجره برایم دست تکان می دهی. تو مادرم نیستی....
-
قرار است با هم خاک شویم!
شنبه 5 آذر 1390 14:11
گاهی آن قدر از هم دور می شویم که یادم می رود قرار است با هم، خاک شویم. « شکوفه رضائی »
-
تعقیب
شنبه 5 آذر 1390 14:09
دنبالت کردم تا پشت پلکهایت. « حنانه بذرافکن »
-
لحظه ای سکوت
شنبه 5 آذر 1390 14:08
یک آن رفتی و بعد، من مردم. « رکسانا جولانیان »
-
حال و حوصله
شنبه 5 آذر 1390 14:07
با وجود اینکه چارشنبه است؛ حال و روز من، مثل روزهای شنبه است. بیخودی گرفته ام. باز درس و دفتر و کتاب. باز خط کش و معلم و حساب. ای خدا! با وجود اینکه هیچ وقت، حال و حوصله برای مدرسه نداشته ام؛ ولی فکر دوستهای توی مدرسه، فکر زنگهای ورزش و هنر، لحظه ای مرا رها نمی کند. « حامد محقق »
-
زمزمه
شنبه 5 آذر 1390 14:06
بارها با لهجه پرنده با شما سخن گفته ام، با لحن شکوفه درختان سیب. از ساحل گفتم و از سکوت، از دریا و از زمزمه آرام موجها. « منوچهر آتشک »
-
گارانتی تعویض
شنبه 5 آذر 1390 14:03
خیلی وقت است دلم را از سنگ کرده ام تا مبادا بشکند؛ آخر، گارانتی تعویض ندارد! « شهرزاد نیرودل »
-
برف
شنبه 5 آذر 1390 14:02
ببار ای برف! ببار تا سیاهی دلهای ما، از سفیدی تو، روشن شود. « شهرزاد نیرودل »
-
تکه ابر سفید
شنبه 5 آذر 1390 14:01
تکه ابر سفیدی در آسمان. برایش دست تکان می دهم. اشکهایش، گونه هایم را خیس می کنند. خیلی وقت است که برجهای سنگی، میان او و دوستان زمینیش، فاصله انداخته اند. « شهرزاد نیرودل »
-
گنجشک خسته
شنبه 5 آذر 1390 13:59
زمستان است. گنجشککی خسته، روی شاخه خشکیده ای نشسته. دلش پر است از غصه؛ آخر باید برای بچه هایش غذا ببرد؛ اما دریغ از تکه نانی خشک! « شهرزاد نیرودل »
-
ناشکری
شنبه 5 آذر 1390 13:58
موش که در سوراخ خود کز کرده بود گفت: « خدایا! آخر چرا من گربه نشدم؟ ». غافل از اینکه در پس چند دیوار آن طرفتر گربه هم می گفت: « خدایا! آخر چرا من سگ نشدم؟ ». « غلامرضا نیرودل »
-
بانوی زاهد
شنبه 5 آذر 1390 13:55
بانوی زاهدی بود که در خانه اش به جز یک حصیر کهنه و پاره چیز دیگری پیدا نمی شد. به او گفتند: « اگر از بستگانت درخواست کنی، حتما کمکت خواهند کرد. » جواب داد: « من دنیا را از مالک آن هم درخواست نمی کنم. چگونه از دیگران که قدرتی ندارند چیزی بخواهم؟ ». منبع: کتاب « حکیمانه »
-
آخرین دروازه
یکشنبه 29 آبان 1390 08:03
باز هم، مصلحتی پای تو به خواب رفته. حتما به مرکز زمین که برسیم، راهمان از هم جدا می شود. خواهش، نگاه منجمدی بود روی دستانت. این جا سرد است. دستهای تو هم که نیست. زمین بیچاره هم بدون هیچ مسئولیتی، هی دور خود می چرخد که چرخیده باشد در آخرین دروازه. « امیر آزاده دل »