-
به نور تو تکیه داده ام!
پنجشنبه 1 دی 1390 11:16
خدایا! دوستت دارم و تنها نیستم. تو در انتهای تمام جاده ها، ایستاده ای. این شاخه های درختها که به سمت من آمده اند دستهای تواند که مرا نشانه گرفته اند. من گم نمی شوم. تو نشانی منی. تو نوری هستی که به آن تکیه داده ام. در مسیر تو راه می روم. زمین هم که می خورم، در جاده تو زمین خورده ام. « لاله جهانگرد »
-
ده تا لاک پشت خسته
پنجشنبه 1 دی 1390 11:13
یک لاک پشت خسته، توی آفریقا، تلوتلوخوران می رفت که به لاک پشت دیگری برخورد و آنها دو تا شدند. دو تا لاک پشت خسته، زیر درختی، استراحت می کردند که لاک پشت دیگری آمد و آنها سه تا شدند. سه تا لاک پشت خسته، با پاهائی درددار، به یکی دیگر رسیدند و آنها چهار تا شدند. چهار تا لاک پشت خسته، سعی می کردند زنده بمانند که یکی دیگر...
-
کور واقعی منم!
چهارشنبه 30 آذر 1390 14:57
طالب علمی به در خانه بخیلی رفت و گفت: « شنیده ام که قصد داری از مالت به مستحقان کمک کنی. من هم سخت مستحق و فرومانده ام. » مرد بخیل شروع کرد به بهانه آوردن و گفت: « من قصد دارم به کورها کمک کنم. تو که کور نیستی. » طالب علم گفت: « اشتباه می بینی. کور واقعی منم که روی از رزاق حقیقی برگردانده ام و به سوی چون تو بخیلی...
-
اگر بودی!
چهارشنبه 30 آذر 1390 12:15
دخترک دستهایش را به هم گره کرد و در حالی که اضطراب در چشمانش موج می زد، رو به مرد فروشنده گفت: « اگر کمی ارزانتر بدهید، می خرم. » مرد اخمی کرد و پاسخ داد: « نمی شود دختر جان! قیمت مقطوع است. » دخترک به افقهای دور نگاه کرد و آهی کشید و گفت: « پدر جان! اگر بودی، به خاطر دویست تومانی که کم دارم، مجبور نبودم در این سرما...
-
مسافرخانه
چهارشنبه 30 آذر 1390 12:13
مرد عارفی وارد قصر مرد ثروتمندی شد و بدون اینکه از او اجازه بگیرد، خواست گوشه سالن بخوابد که مرد ثروتمند با عصبانیت گفت: « مردک! فکر کردی این جا مسافرخانه است؟ ». مرد عارف گفت: « آری. قبل از تو چه کسی در این قصر زندگی می کرده است و الان کجاست؟ ». مرد ثروتمند پاسخ داد: « پدرم؛ اما اکنون در قید حیات نیست. » عارف پرسید:...
-
حتما خیر است!
چهارشنبه 30 آذر 1390 10:35
در یکی از کشورهای آفریقائی امپراطوری حکم می راند. وی دوستی داشت که بسیار خونسرد بود و در مقابل هر اتفاق بدی که رخ می داد می گفت: « حتما خیر است. »؛ اما امپراطور اصلا با این عقیده موافق نبود. او به دلیل اعتمادی که به رفیقش داشت وی را به مقام میرشکاری امپراطور رسانده بود تا هر گاه به شکار می رود، از او مراقبت کند. یک...
-
به چه چیز او باید افتخار کرد؟
سهشنبه 29 آذر 1390 10:02
روزی زن و دختر جوانی پیرمردی خسته و افسرده را کشان کشان نزد مرد دانائی آوردند. زن در حالی که با نفرت به پیرمرد خیره شده بود، رو به مرد دانا گفت: « ای مرد فرزانه! این مرد همسر من و پدر این دختر است. او بسیار زحمتکش است و برای تأمین معاش ما شب و روز کار می کند؛ آن قدر که دستانی پینه بسته، سر و صورتی زخمی، پشتی خمیده و...
-
رصد
چهارشنبه 23 آذر 1390 18:06
رصد می کنم آسمان را تا بیابم در خلاء، سیاره ای بی اکسیژن، برای زندگی. شاید این گونه، آتش نگیرد دل سیاره ام، وقتی اصابت می کنند سنگهای سخت و بی رحم نگاهت، یکسره. « شهرزاد نیرودل »
-
قیامت
چهارشنبه 23 آذر 1390 09:52
تا هستیم در این دنیا، می آرائیم ویترینهایمان را در انظار. وای به روزی که بیرون آورند بازرسان، کالاهای ممنوعه و فاسدمان را از پستوهای انباری! « شهرزاد نیرودل »
-
نشد!
سهشنبه 22 آذر 1390 21:23
یک گوشه نشست بی زبان، کشف نشد. آن آتش سوزان و دمان کشف نشد. مانند کتاب کهنه و کم ورقی، جا ماند و نوشته های آن کشف نشد. « هوروش نوابی »
-
ای دوست!
سهشنبه 22 آذر 1390 21:22
ای دوست! دلت به غصه عادت نکند. این قدر از این و آن شکایت نکند. چیزی نکند غم از تو کم؛ قلبت را هر چند که کوه غم کفایت نکند. « عادله حلفی »
-
کافیست!
سهشنبه 22 آذر 1390 21:21
یک کاغذ و یک قلم برایم کافیست. این روح پر از الم برایم کافیست. آهنگ سفر به راه دوری دارم. دریا و همین بلم برایم کافیست. « هوروش نوابی »
-
حرف بزن!
سهشنبه 22 آذر 1390 21:19
وا کن در و با دلم کمی حرف بزن. یک ساعت نه؛ فقط دمی حرف بزن. گلبرگ دلم دچار پژمردگی است. اندازه قطره شبنمی حرف بزن. « هوروش نوابی »
-
لحظه
سهشنبه 22 آذر 1390 21:17
من در آخرین پرتگاه بوسه که بر لبهای ترانه زدم، همان لحظه - همان وقت بی مجال - در جشن تولد نابهنگام فرشته در خواب، شاعر شدم؛ وگرنه، من کجا و گوشه کنار خواب کبوتر کجا!؟ « اسحاق نوری »
-
نیمکت یخزده
سهشنبه 22 آذر 1390 10:12
نیمکت یخزده کنج پارک، در حسرت گرمای تن عابری خسته، گوشه ای کز کرده است. کلاغها، در سوگ مرگ انسانیت، قارقار، گریه می کنند. « شهرزاد نیرودل »
-
سیب
سهشنبه 22 آذر 1390 10:11
عکسها؛ یادگاریهائی جعلی که پنهان می کنند واقعیات را پشت کلمه ای؛ به نام « سیب ». « شهرزاد نیرودل »
-
حسود
سهشنبه 22 آذر 1390 10:10
اشکت را درمی آورم تا سیراب شود دل پژمرده ام. « شهرزاد نیرودل »
-
صدا
سهشنبه 22 آذر 1390 10:09
تا هفت آسمان، جای قدمهایت پیداست. از فراسوی زمان، صدایت را می شنوم. دستهایم را بگیر. « احسان مرادی »
-
باران
سهشنبه 22 آذر 1390 10:08
از آسمان، نام تو را می پرسم. قطره، قطره، قطره، می بارد. نام تو، باران است. « شهره آفاقی »
-
کوچ
سهشنبه 22 آذر 1390 10:05
کوچ پرستوها، در پائیز، چه غم انگیز است! کوچ تو از دلم، غم انگیزتر. تو پائیزی یا من؟ « سعید قادری »
-
غلاف کن!
پنجشنبه 17 آذر 1390 13:22
پرچم سفیدم را نمی بینی؟ غلاف کن چشمانت را. « شهرزاد نیرودل »
-
اعتیاد
پنجشنبه 17 آذر 1390 13:21
می چرخد و می چرخد بالای سر جوانان شهر، لاشخور اعتیاد. « شهرزاد نیرودل »
-
طعمه
پنجشنبه 17 آذر 1390 13:16
کرم خفته در سینه ام را طعمه قلاب کرده ام تا صید کنم ماهی دلت را. « شهرزاد نیرودل »
-
یخ
سهشنبه 15 آذر 1390 08:27
به شهرداری بگو مقداری نمک، روی خیابانهای قلبم بپاشد. شاید، یخش آب شود. « شهرزاد نیرودل »
-
غرور
سهشنبه 15 آذر 1390 08:26
وقتی خوابیدم، دانه های خرد و حقیری، رو به رویم بودند و وقتی بیدار شدم، خود را زیر درخت تنومند پرتغالی یافتم با پرتغالهائی در اطرافم. با آن همه غرور، حاصل زندگیم، از یک درخت پرتغال هم، کمتر بود. « شهرزاد نیرودل »
-
دندانهای کرم خورده
سهشنبه 15 آذر 1390 08:25
تمام دندانهایت، کرم خورده اند. چرا مسواک نمی زنی سیب زرد شلخته!؟ « شهرزاد نیرودل »
-
دل زمین گرفته!
سهشنبه 15 آذر 1390 08:24
ای ابرها! ببارید. شاید دل زمین، باز شود. « شهرزاد نیرودل »
-
پسرک بازیگوش
سهشنبه 15 آذر 1390 08:23
کتابهای نو و خاک گرفته، دفترهای سفید و تا نخورده، مدادهای چوبی و تراش نخورده، یک صدا، تو را می خوانند پسرک بازیگوش! « شهرزاد نیرودل »
-
فاصله
سهشنبه 15 آذر 1390 08:22
تو آن جا، من این جا. این فاصله را چگونه معنا می کنی؟ « شهرزاد نیرودل »
-
کداممان عاقل، کداممان دیوانه؟
سهشنبه 15 آذر 1390 08:21
آنها مرا دیوانه خطاب می کنند و من، آنها را. به راستی، کداممان عاقلیم، کداممان دیوانه؟ « شهرزاد نیرودل »