-
مثل آینه
شنبه 15 بهمن 1390 11:19
داری نگاه می کنی؛ آری، خود منم. دارم به دستهای خودم تار می تنم. مانند عنکبوت هراسان نشسته ام پروانه وار تا که بیائی به دیدنم. این جا همیشه خانه خاموشی من است. حالا ببین چگونه تو را زار می زنم. باور بکن که اشک به دادم رسیده است. من مبتلای حادثه گریه کردنم. داری مرا به جرم غزل دار می زنی. خون کدام قافیه افتاده گردنم؟...
-
خداحافظی
جمعه 14 بهمن 1390 09:22
با رفتن تو وجود من خواهد مرد وین باد مخالف نفسم خواهد برد. هنگام خداحافظیت دستم نه؛ پشت سر تو دلم تکان خواهد خورد. « صدیقه صنیعی »
-
می توان شمعی روشن کرد!
چهارشنبه 12 بهمن 1390 16:49
آن قدرها هم که می گویند دنیا تاریک نیست. می توان شمعی روشن کرد و مقابل خورشید ایستاد. « علی میرزا حسینی »
-
به خاطر تو
سهشنبه 11 بهمن 1390 08:53
خواهم که به خاطر تو بدنام شوم، انگشت نمای مردم عام شوم؛ بر دار بلند گیسوانت اما ای کاش که محکوم به اعدام شوم! « صدیقه صنیعی »
-
پلهای زیادی هست که باید بسازم!
دوشنبه 10 بهمن 1390 07:41
سالها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود زندگی می کردند. روزی به خاطر یک سوء تفاهم کوچک بین آنها اختلاف افتاد و آنها از هم جدا شدند. برادر کوچکتر که از برادر بزرگتر کینه به دل گرفته بود چند نفر را استخدام کرد تا نهر بزرگی را در وسط مزرعه بکنند تا بدین ترتیب، بین خانه های آن دو فاصله افتد. یک روز...
-
امتحان
دوشنبه 10 بهمن 1390 07:39
هم سؤال آن عطش و هم پرسش آن خیمه های سوخته را پاسخ باران بود در حساسترین روز، در مهمترین امتحان. ابرهای مردود ... . « حمیدرضا شکارسری »
-
اوضاع می توانست بدتر از این هم باشد!
یکشنبه 9 بهمن 1390 10:06
سه پیشنهاد رو به روی من قرار داشت. اول اینکه با زنی خوشگل و پولدار ازدواج کنم و خانه ای بزرگ در سواحل فلوریدا و ماشینی گرانقیمت داشته باشم؛ اما زنم در سن 43 سالگی سرطان سینه بگیرد. دوم آنکه در پاریس هنرپیشه شوم و همسرم مدل لباس و دو دختر دوقلو هم داشته باشیم؛ اما یکی از آنها در سن 9 سالگی در تصادفی کشته شود. سوم آنکه...
-
سر بر کدام آستانه خواهم گذارد؟
پنجشنبه 6 بهمن 1390 10:05
سر بر کدام آستانه، خواهم گذارد و تو را چگونه ستایش خواهم کرد ای خورشید تازه غروب کرده که بال و پر خود را در دل من شسته ای!؟ « بیژن جلالی »
-
بهترین شنونده
چهارشنبه 5 بهمن 1390 10:13
از وقتی به دنیا آمده بود، همیشه گوشه دیوار آویزان بود و هیچ وقت توجهی به آن نداشت. مدتها بود که احساس تنهائی می کرد و نیاز به یک همدم داشت. آن روز پس از کار روزانه، در حال استراحت بود. انگار همه غصه های عالم در دلش جمع شده بود. همان طور که غرق در فکر و خیال بود، با صدائی از جا پرید. از روی صندلی بلند شد و به اطراف...
-
انعکاس
سهشنبه 4 بهمن 1390 21:06
انعکاس چشم تو، روی موج دریا، قطره قطره، اضافه می شود به آب. « تینا کرمی »
-
درک جاری
سهشنبه 4 بهمن 1390 21:05
اندوه این بار، گفتنی نیست. آن را در جاری اشکهایم ببین. « معصومه رسولی »
-
بی چهچهه
سهشنبه 4 بهمن 1390 21:03
بلبل، لال شده بود در قفسی که بوی بهار نمی داد. « علی باجلان »
-
در وسعت آبی
سهشنبه 4 بهمن 1390 21:01
دخترک، خیره به آسمان، اشک می ریخت. بادبادک گم شد در وسعت آبی آسمان چشمانش. « محدثه فیروزمند »
-
مادر بزرگ تمام شد!
سهشنبه 4 بهمن 1390 14:58
میله های بافتنی مادر بزرگ را بافتند به آسمان، در همان صبحی که دلم از خواستن شال کاموائی، پشیمان شده بود. « ریحانه شریفی »
-
شاید یه لحظه بعد!
سهشنبه 4 بهمن 1390 14:54
کاغذا جلوم صف کشیدن. مداد تو دستم خبردار وایستاده. همه منتظر رژه شعرهای منن. چند لحظه، چند دقیقه، چند ساعت. کاغذا جلوم چرت می زنن. مداد تو دستم این پا و اون پا می کنه. شاید اگه یه کم دیگه وایسته، زیر پاش شعر سبز شه. « فاخته فاضلی »
-
تنهائی، پنجره، خورشید
سهشنبه 4 بهمن 1390 14:49
خدایا! تنهائیهایم را از من نگیر. پنجره کوچکم را از من نگیر. خورشیدم را از من نگیر و بگذار شبها، در مرور خودم، ماه را بخندانم. خدایا! من از تنهائیهای خودم، غمگین نیستم. آن را دوست دارم. به آن نیاز دارم و تنها چیز خوبی که با کسی تقسیمش نمی کنم تنهائیهایم است. خدایا! تو بسیار تنهائی؛ با اینکه این همه بنده داری. کسی شریک...
-
بهتر از هیچی
سهشنبه 4 بهمن 1390 14:09
گربه های نا به کار، حیاطو به گند کشیدن. گربه های نا به کار، بندای کفشمو از رو بند کشیدن. وقتی خواب بودم، پریدن تو حیاط، شیشه های ترشی رو زدن شیکستن. بعد با دست و پای نمناک، وسط باغچه نشستن. وقتی آسمون، پر از ابرای خاکستریه، خوبه گربه ها بیان. وقتی دل، همیشه تنگ روزای بهتریه، خوبه گربه ها بیان. وقتی روزم کسله، وقتی نه...
-
پیدا نیست!
جمعه 16 دی 1390 09:31
فواره هوش بشری پیدا نیست. گفتند: « کسی به فکر ماهیها نیست. » « سهراب » منم؛ از این زمین دلگیرم. در گوشه قایقت برایم جا نیست؟ « شبنم فرضی زاده »
-
تنها تو بمان!
پنجشنبه 15 دی 1390 11:30
با دل عاشق تنها شب تنها تو بمان. در کنار گل پژمرده زیبا تو بمان. برد دریای نگاهت دل شیدای مرا. نقش پرخاطره بر ماسه و شنها! تو بمان. بی تو از هر چه سرودم غم تنهائی بود. بهترین صحبت و هم قصه دنیا! تو بمان. معنی شادی و غم! قاصدک خاطره ها! رد شو از وسوسه؛ با این دل شیدا تو بمان. هر چه دیدم همه تصویر تو در آینه بود. کشته...
-
دستهایت را بالا بگیر!
پنجشنبه 15 دی 1390 09:25
دستهایت را بالا بگیر. باز هم تمنا کن آن چه را که می خواهی همچون درختان به ستایش و تماشا کن آن چه را که شاباش می دهد همان خدای مهربانی که زمینی را به خاطر لبخند غنچه ای، خیس از باران می کند. « عرفان مرادی »
-
همیشه
چهارشنبه 14 دی 1390 21:54
همیشه، پا به محله هائی گذاشته ام که کوچه هایش، عاشق بودند و می دویدند سمت دریا و در سخت ترین لحظه های زندگی، خانه هائی داشتند به رنگ صدف. « منوچهر آتشک »
-
اگر
چهارشنبه 14 دی 1390 09:22
اگر چشمهای تو نبود، جاده ها به کجا می رسیدند جز تاریکی؟ اگر دستهای تو نبود، من، چگونه از این مرداب برمی خاستم؟ « پروانه حمیدی »
-
هیچ مپرس!
سهشنبه 13 دی 1390 09:20
از شهر خراب دل من هیچ مپرس. از روز حساب دل من هیچ مپرس. از دفتر عمرم که پر از مشق شب است و از رنج و عذاب دل من هیچ مپرس. « کریم شیخی »
-
مرگ
دوشنبه 12 دی 1390 09:41
در کاسه کنار تخت، دندان مصنوعی پدر خنده می کند. غیر از پدر تمام اهل خانه می گریند. - « دکتر! یعنی پدر ...؟ ». - « با اجازه بزرگترها، بعله. » « اکبر اکسیر »
-
رگ احساس
یکشنبه 11 دی 1390 11:34
خط می کشند به دور قلبم، مأموران جنائی. دیشب، قلبم، رگ احساسش را برید. « شهرزاد نیرودل »
-
زهر
شنبه 10 دی 1390 09:44
طعم سیب ممنوعه، چنان تلخ است در دهانم که زهر کرده به کامم، حتی، میوه های مجاز را. « شهرزاد نیرودل »
-
خورشید
شنبه 10 دی 1390 09:42
صبح است. خورشید، مثل هر روز، پولکهای طلائیش را بی دریغ، روی لباس آبی دریا دوخته. صبحها، دریا، چه پرستاره است؛ مثل آسمان شب! « شهرزاد نیرودل »
-
میکروسکوپ
پنجشنبه 8 دی 1390 11:28
دنبال می کنند ردش را زیر میکروسکوپ. فراموش کرده اند که خود، زیر میکروسکوپ اویند. به جای بندگی، خدائی می کنند. « شهرزاد نیرودل »
-
پیوند
پنجشنبه 8 دی 1390 11:24
پیوند می زنم گلهای زرد نگاهت را با شمعدانیهای قلبم تا فراری شود بوی نفرت، از باغچه چشمانت. « شهرزاد نیرودل »
-
اوج
سهشنبه 6 دی 1390 13:50
شبیه برگهای نریخته، نه سبز مانده ام، نه خرد شده ام زیر پاهایت. فصلهاست که رفته ای و من، آن قدر در اوج مانده ام که هیچ کس مرا نمی بیند. تنها، گاهی، پنجره ای سیاه، از دور برایم دست تکان می دهد. « سینا علیمحمدی »