-
حضور پنجره
سهشنبه 6 دی 1390 13:47
هیچ کس، توان دزدیدن نگاهم را ندارد و دزدیدن خوابهایم. باورتان نمی شود. جائی ایستاده ام که پر از حضور پنجره است، پر از حضور گنجشک و با درختانی هم پیاله ام که شب و روز، شعرهایم را می خوانند. « منوچهر آتشک »
-
درخت
سهشنبه 6 دی 1390 13:45
یا در قفس کلاغها بود درخت یا همنفس کلاغها بود درخت. القصه در این زمانه پرغصه، فریادرس کلاغها بود درخت. « حسین عبدی »
-
پائیز
سهشنبه 6 دی 1390 13:44
عریانی باغ و راغ یعنی پائیز. بی برگی باغ و راغ یعنی پائیز. در راغ اگر چه سار یعنی باران؛ در باغ ولی کلاغ یعنی پائیز. « حسین عبدی »
-
نیمه پر لیوان
سهشنبه 6 دی 1390 13:43
این روزها که می گذرد، شادم؛ زیرا یک سطر در میان، آزادم و می توانم هر طور و هر جا که دلم خواست جولان دهم - در بین این دو خط -. « قیصر امین پور »
-
چه رنگی دارد؟
سهشنبه 6 دی 1390 13:41
غروب قرمز است و یخ سفید. سکوت سرد دلم، چه رنگی دارد؟ « معصومه بشردوست »
-
وعده
سهشنبه 6 دی 1390 13:40
وعده دادی که مرا خواهی برد تا بالای ابرها، غرق در گوهر باورها، سوار بر شهابی تیزرو، غوطه ور در کهکشانی زیبا، زیر چتری از ماه و آوائی از ستاره. قاصدک رفت. آسمان تاریک شد. « لیلا میثمی »
-
لبخند
سهشنبه 6 دی 1390 13:38
لب باز کن، آئینه ها را پر کن از لبخند. لب باز کن؛ انگار می آید صدای قند. لب باز کن، زیبائی خود را فراوان کن. هی می نشینی در کنار یادها تا چند؟ زیبائی آن چیزیست که آغاز شد با تو، تا بر سر تو عشق می ریزد گل و اسپند. آنان که تصویر تو را در قاب می جویند از راز شیرین لبت چیزی نمی یابند. با قامتی بشکوه داری می رسی از راه؛...
-
دل من
سهشنبه 6 دی 1390 13:37
بیا که از تب عشق تو آب شد دل من. دچار درد و غمی بی حساب شد دل من. برای شعله شدن آفریده شد چشمت. برای ذوب شدن انتخاب شد دل من. چقدر عشق تو سازنده است و ویرانگر! سر تو باد سلامت! خراب شد دل من. صدای مخملی و نازک تو را که شنید، برای ناز کشیدن مجاب شد دل من. همیشه لالترین بود و بی ترانه ترین؛ به یک اشاره تو شعر ناب شد دل...
-
در شب یلدا
سهشنبه 6 دی 1390 13:36
می توانی به دلم پا بگذاری، بروی و مرا با خود من جا بگذاری، بروی، این دل سوخته را دست خدا بسپاری، همه خاطره ها را بگذاری، بروی؟ بعد از آن صاعقه عشق و هیاهوی نگاه، می شود ساده از این جا بگذاری، بروی؟ بغض دارم که مبادا سفرت سر برسد. ترس دارم که مبادا بگذاری، بروی، روز را در چمدان سفرت حبس کنی و مرا در شب یلدا بگذاری،...
-
تشنگی
سهشنبه 6 دی 1390 13:34
تو با تشنگی دست دادی و از جان خود دست برداشتی؛ ولی کاش آن روز، جهان دست از دامنت برنمی داشت! « قنبر یوسفی »
-
خان و خون
سهشنبه 6 دی 1390 13:33
خان خون ریخت. خون خان برانداخت. « غلامرضا نیرودل »
-
ابدی
سهشنبه 6 دی 1390 13:32
بنچاق زمینهایم که گم شد، تصادفا به دست یگانه دشمن ابدیم در روستا افتاد؛ اما او که بسیار شریف و باوجدان بود آن را به من برگرداند و از آن پس، یگانه دوست ابدیم در روستا شد. « غلامرضا نیرودل »
-
سنگربان
سهشنبه 6 دی 1390 13:30
به یاد همقطارمان گفتم: « سنگرش در هیچ جبهه ای مقابل کوبنده ترین تکها هم نشکست. » با ایمانی راسخ گفت: « او هنوز هم گل نخورترین سنگربان تیم ماست. » « غلامرضا نیرودل »
-
فقط عشق است که می ماند!
دوشنبه 5 دی 1390 09:55
جهان پر می شود از تو، اگر خالی شوی از خویش. فقط عشق است می ماند، فقط عشق است ای درویش! ببین ای عشق با این جاده و این باد و بارانها، به دنبال تو می آیم، اگر دارم سری در پیش! دل من! آسمان تو به پایان می رسد؟ نه، نه. فراوان می شوی، وقتی نداری با خودت تشویش. برو سمت افقهای تماشا با چراغ ماه. نمی داند کسی در این هوای کور...
-
پژواک
دوشنبه 5 دی 1390 09:54
به پایان رسیدیم؛ اما نکردیم آغاز. فرو ریخت پرها؛ نکردیم پرواز. ببخشای ای روشن عشق بر ما! ببخشای. ببخشای، اگر صبح را به مهمانی کوچه دعوت نکردیم. ببخشای، اگر روی پیراهن ماه، نشان عبور سحر نیست. ببخشای ما را، اگر از حضور فلق، روی فرق صنوبر خبر نیست. نسیمی گیاه سحرگاه را در کمندی فکنده ست و تا دشت بیداریش می کشاند و ما...
-
صبح
دوشنبه 5 دی 1390 09:52
صبح یعنی آغاز ذره ای لبخند، کنج لبهائی که بوی خواب می دهند و عطر چای سبز با طعم پائیز، در اتاقی که پر از شاپرک است. « دانیال رحمانیان »
-
عاشقی کن!
دوشنبه 5 دی 1390 09:51
با مداد آبیم، باران می کشم. تو عاشق می شوی. عاشقی کن. مداد آبیم تمام می شود و باران بند می آید. « دانیال رحمانیان »
-
ناچارم!
دوشنبه 5 دی 1390 09:50
ناچارم به گریه هایم دلخوش باشم، وقتی هیچ « نیوتن »ی، جاذبه خنده های مرا کشف نمی کند. « دانیال رحمانیان »
-
آیا می توانم؟
دوشنبه 5 دی 1390 09:49
شعر من، از عشق سرچشمه می گیرد، از دستهای تو. آیا می توانم همچنان شاعر باشم؟ « شبنم حمیدزاده »
-
اگر
دوشنبه 5 دی 1390 09:47
من اگر تو را برای دنیا، معنا می کردم، خورشید، هرگز غروب نمی کرد. « سعید عباسی »
-
صبر
دوشنبه 5 دی 1390 09:46
صبر می کنم تا اولین شکوفه را بر شاخه ببینم و اولین حرف، بر لبان تو بشکفد. « نازگل معینی »
-
تو
دوشنبه 5 دی 1390 09:44
تو را می بینم از پشت مدادم و آینده را با تو، معنا می کنم. « مهشید بزرگ منش »
-
شما
دوشنبه 5 دی 1390 09:44
شما از عشق گفتید و رنجها را درون خود پنهان کردید. شما، خورشید را بر پیشانی داشتید و فردا را بر پیراهن. « مولود حبیبی »
-
عهد
دوشنبه 5 دی 1390 09:41
به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم! ز من بریدی و با هیچ کس نپیوستم. کجا روم که بمیرم بر آستان امید، اگر به دامن وصلت نمی رسد دستم؟ بلای عشق تو نگذاشت پارسا در پارس. یکی منم که ندانم نماز چون بستم. نماز مست شریعت روا نمی دارد. نماز من که پذیرد که روز و شب مستم؟ چنین که دست خیالت گرفت دامن دل، چه بودی، ار برسیدی به دامنت...
-
تو را با شهر تنها می گذارم!
دوشنبه 5 دی 1390 09:39
تو را این بار هم جا می گذارم. تو را با شهر تنها می گذارم. تمام شهر را با خاطراتش، به چشمان خودت وامی گذارم. تو را با آرزوی دیدن من، میان کاش و اما می گذارم. تمام سهمم از دلواپسی را کمی یا می برم یا می گذارم. پر از بغضم؛ ولی هر طور باشد، تو را با شهر تنها می گذارم. « زهرا صرامی »
-
هستی شنواست!
یکشنبه 4 دی 1390 13:00
استاد از روستائی می گذشت که به دو کشاورز برخورد کرد. آنها از استاد درخواست کردند تا برایشان دعائی کند. استاد رو به یکی از کشاورزان کرد و گفت: « تو در زندگی خواستار چه هستی؟ ». کشاورز پاسخ داد: « من مال و منال می خواهم. فقر کمرم را خم کرده است. » استاد گفت: « برو که هستی صدایت را شنید. اگر این خواسته را نیز در زندگیت...
-
حضور خدا را در زندگیتان نمایان کنید!
یکشنبه 4 دی 1390 11:37
مرد و زنی با ناراحتی نزد استاد آمدند. مرد رو به استاد گفت: « استاد! من و همسرم همیشه سعی کرده ایم در زندگی به خداوند معتقد باشیم؛ اما چهار فرزندمان نسبت به رعایت مسائل اخلاقی بی اعتنا هستند و آبروی ما را در دهکده برده اند. چرا با وجودی که ما به خالق کائنات معتقدیم، دچار چنین مشکلی شده ایم؟ ». استاد گفت: « ساختمان خانه...
-
فروشنده دوره گرد
شنبه 3 دی 1390 10:14
استاد جعبه بزرگی پر از مواد غذائی و سکه را به خانه زنی با چند بچه قد و نیم قد برد. زن وقتی پولها و بسته های غذا را دید، شروع کرد به بدگوئی کردن از همسرش و گفت: « ای کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردی بودند! شوهر من آهنگری بود که از روی بی عقلی، دست راست و نصف صورتش در حادثه ای در کارگاه آهنگری سوخت و بعد از آن...
-
یادآوری
پنجشنبه 1 دی 1390 11:20
دارکوب، روی شاخه، زیر سایه ای نشست. شاخه ناله کرد و گفت: « خاطرت که هست چند روز قبل، تق و تق و تق، نوک زدی به من، التماس کردمت نزن؟ ». دارکوب گفت: « خاطرم که نیست؛ فرض کن ولی که هست. خب که چه؟ ». شاخه گفت: « من فقط ... . » بعد خم شد و شکست. « شیلان صلاح »
-
آوای زمستان
پنجشنبه 1 دی 1390 11:18
زمستان. ته مانده صدای پرنده ها که بی رمق از سوز سرما، زیر لب آوازی می خوانند برای مشتی که دانه می بخشد. « تهمینه آشورپوری »