-
ارمغان
یکشنبه 23 بهمن 1390 14:18
همچون جواهری پربها، این روز گرم و آفتابی زمستان، ارمغانیست مرا. « تاکاشی ماتسوموتو »
-
باد سرد
یکشنبه 23 بهمن 1390 14:16
باد سرد، آفتاب غروب را به میانه دریا، پرتاب می کند. « سوسه کی ناتسومه »
-
شاخه های خشک
یکشنبه 23 بهمن 1390 14:15
در کوه زمستانی، شاخه های خشک را می شکند. به صدایش گوش می دهد. « ایدادا کوتسو »
-
زن دیو برف
یکشنبه 23 بهمن 1390 14:14
زن دیو برف. من می خندم. او می خندد. « تاناکا تاداشی »
-
عمق برف
یکشنبه 23 بهمن 1390 14:12
بارها، از عمق برف می پرسد. « ماسائو کاشیکی »
-
اگه یه اره ماهی داشتم!
یکشنبه 23 بهمن 1390 14:11
اگه یه اره ماهی داشتم، ساختمونای بلندو اره اره اره می کرد، خیابونای شلوغو اره اره اره می کرد، زبونای درازو اره اره اره می کرد، دندونای تیزتیزی رو اره اره اره می کرد، قفسای باغ وحشو اره اره اره می کرد، ماشینای دودی رو اره اره اره می کرد، بلندگوهای داددادو رو اره اره می کرد، دم نوشته های طولانی رو آخ، وای، اره می کرد! «...
-
سبز روسفید
یکشنبه 23 بهمن 1390 14:10
کوچه های شهر، باخبر شدند از نبودنت. شهر می شود آیه آیه بغض، در سرودنت. نام کوچه مان، اسم تو شده؛ اسم یک شهید. بعد رفتنت، کوچه مان شده سبز و روسفید. « فاطمه طارمی »
-
دور شدن
یکشنبه 23 بهمن 1390 14:09
سایه های ما، دست در دست، قدم می زنند؛ در حالی که ما، ناگزیر، دور می شویم از یکدیگر. « ماریا ترزا لنتینی »
-
تابستان قرمز
یکشنبه 23 بهمن 1390 14:06
همه جا، سفید از برف. پیرزنی شکسته، هیزمها بر دوشش. روسری قرمزش، تنها تابستان آن جا. « مهتاب قبادی »
-
دستهای تو
یکشنبه 23 بهمن 1390 14:05
تاریکی که دیگر ترسی ندارد، وقتی روز روشن، قلبت را بدزدند. « حنانه بذرافکن »
-
می ترسم!
یکشنبه 23 بهمن 1390 14:04
می ترسم از روزی که همانند بزرگترها، خشم بگیرم. می ترسم که آرزوهای شیرین کودکیم، جا به آرزوهای حقیر بزرگترها بدهد. می ترسم قلب همچون آئینه ام که تنها، چند دروغ کوچک بچه گانه، رویش خشهای کمرنگی انداخته اند برود و به جایش، سنگی از لب چشمه قلبم، بیرون بزند. می ترسم که مغزم، همچون فرمانروائی، احساسم را به بردگی بگیرد. «...
-
آفت
یکشنبه 23 بهمن 1390 14:03
خواستم، یک بار فقط خواستم به اندازه تمام کاجهای دنیا، بلند شوم؛ اما تو باز هم به جان ریشه ام افتادی موریانه بی ارادگی! « سمانه اندیش »
-
نماز
یکشنبه 23 بهمن 1390 14:02
پشت پنجره های قدی نماز بخوانیم در پس زمینه ای از آسمان. « لاله جهانگرد »
-
تقلای کلید
یکشنبه 23 بهمن 1390 14:01
من، صدای خواهش پنجره ها را می شنوم، التماس درها را، خنده قفل را و تقلای کلید کوچک را که پشت آینه ها گم شده. « لاله جهانگرد »
-
تسبیح
یکشنبه 23 بهمن 1390 14:00
پنجره های مشبک رنگی، دوست داشتن مادر بزرگ بود، وقتی که تسبیح می چرخاند و دیگر نگاه نمی کرد. « لاله جهانگرد »
-
باد
یکشنبه 23 بهمن 1390 13:59
پنجره را باز کن. بگذار باد، دعای درخت را به گوشت برساند. « لاله جهانگرد »
-
کودکی
یکشنبه 23 بهمن 1390 13:59
مدتهاست با سنگ گرد کوچکی، شیشه های پنجره ای را نشکسته ام. مدتهاست که دیگر، بچه نیستم. « لاله جهانگرد »
-
آسمان
یکشنبه 23 بهمن 1390 13:57
نمی شنود آسمان، دعاهای پنجره های خاک گرفته را. « لاله جهانگرد »
-
دعای پنجره
یکشنبه 23 بهمن 1390 13:56
پرده کنار می رود، وقتی دعای پنجره ای، اجابت می شود. « لاله جهانگرد »
-
نام تو
یکشنبه 23 بهمن 1390 13:55
روی شیشه های بخارآلود، با انگشت اشاره، نام تو را می نویسم. بخار سرد می شود. نام تو، گریه می کند. « لاله جهانگرد »
-
برای زیستن
یکشنبه 23 بهمن 1390 13:53
هنوز می شود « زیستن » را صرف کرد در یک مشت خاک باران خورده و قطره های سرد شبنم، روی صورت گل رز. هنوز می توان جاری شد مثل آب و راهی گشود از میان تخته سنگها، به سوی دریا. « سدرا محمدی »
-
اعتراف
یکشنبه 23 بهمن 1390 13:52
کبریت را کشیدم. موهای طلائی فرفریش با سرعتی دلهره آور کز خورد و دود شد. نمی دانم تعمدی بود یا نه. نمی خواهم بدانم تعمدی بود یا نه؛ ولی اصلا دستم را عقب نکشیدم. اصلا نخواستم که دستم را عقب بکشم. نخواستم موهای فرفری عروسک لوسش را نجات دهم. سی و یک سال است که عذاب وجدان دارم. بیست و نه سال است که می داند کار من بوده؛ ولی...
-
مرد
یکشنبه 23 بهمن 1390 13:50
دستش را که بالا برد، خیال بقیه راحت شد. البته همه بچه ها می دانستند که شکستن پنجره کار او نیست؛ اما آقای ناظم که پسر آقای مدیر را تنبیه نمی کرد. « مریم تجویدی »
-
دستهای آلوده
یکشنبه 23 بهمن 1390 13:49
شیر را با انگشتان ظریفش باز کرد. سرش را زیر آب گرفت. نفسش را حبس کرد. موهای پریشانش به هم می چسبیدند و روی صورتش آرام می گرفتند. مثل این بود که رام می شوند. صدای شرشر آب در سرش می پیچید. دیو سیاه دغدغه هایش کوچک و کوچکتر می شد. همراه با قطرات آب سرازیر از سر و صورتش تشویش در کاسه روشوئی سقوط می کرد. جائی خوانده بود که...
-
قدرت عشق
یکشنبه 16 بهمن 1390 10:37
گوزن بزرگی که هدایت گله گوزنها را بر عهده داشت هنگام عبور از صحرا، در تله یک شکارچی به دام افتاد؛ به گونه ای که توان حرکت نداشت. شکارچی با دیدن گوزن به دام افتاده به سمتش آمد. بقیه گوزنها با دیدن شکارچی از ترس پا به فرار گذاشتند؛ اما از میان آنها گوزن ماده بسیار زیبائی که جفت گوزن نر گرفتار شده هم بود به نزد گوزن نر...
-
ببین نام خدا چه می کند!
یکشنبه 16 بهمن 1390 10:35
در یکی از روستاهای دورافتاده زن و شوهری با هم زندگی می کردند. مرد آدم بسیار بددل و بی ایمانی بود؛ اما زن مؤمن بود و همه کارهایش را با « بسم الله الرحمن الرحیم » آغاز می کرد. مرد همیشه تقوای زنش را به تمسخر می گرفت. یک روز مرد انگشتر طلائی را برای همسرش خرید. زن که قصد داشت آن را داخل صندوقچه پنهان کند، گفت: « بسم الله...
-
باران
شنبه 15 بهمن 1390 11:24
تو مثل باران بهاری؛ دوستت دارم. حتی اگر بر من نباری، دوستت دارم. حتی همین حالا که از من سیر سیری، حتی در این چشم انتظاری دوستت دارم. تو کیستی که این چنین در رگ رگم هستی؟ تو از کدام ایل و تباری؟ دوستت دارم. با اینکه از من خسته ای، با اینکه خیلی سرد، تنهام داری می گذاری، دوستت دارم. تو مثل بارانی و من هم عاشقت هستم. بر...
-
پدر
شنبه 15 بهمن 1390 11:23
پدرم اسب می شد، من سوار، دنیا شکار. دنیا سوار شد، پدر شکار، من بدون اسب. « علی میرزا حسینی »
-
نقاشی خدا
شنبه 15 بهمن 1390 11:22
پر شده ام از تاریکی، همچون خانه ای که پنجره های اتاق آن یک به یک بسته می شوند. نه ماه پیداست، نه چشمک ستاره ای. زل زده ام به تاریکی. با چند مداد رنگی جویده که از کودکیم مانده اند می خواهم دیوار تنم را نقاشی کنم. دست می برم روی قلبم غاری بکشم، پائینتر، رودی که تمام غمهایم را با خود ببرد. باد می آید. موج رادیو می گوید:...
-
صبح آمد!
شنبه 15 بهمن 1390 11:20
صبح آمد و ساعتم چرا زنگ نزد، با عقربه اش به چنگ دل چنگ نزد، ضربی نگرفت روی شیشه باران، با زمزمه اش برایم آهنگ نزد؟ « صدیقه صنیعی »