-
معرفی
پنجشنبه 27 بهمن 1390 08:24
شاعر نیستم. وزن و عروض و قافیه نمی دانم. نامم را فراموش کرده ام و آدرسها دیگر، مرا به هیچ خانه ای نمی رسانند. من هر صبح، خویش را با نامی تازه صدا می زنم. نشانی هم ندارم. تنها شب به شب، تصویر مبهم دخترکی را در آینه رو به رویم، شفافتر می کشم. « مریم ملکدار »
-
کودکی
پنجشنبه 27 بهمن 1390 08:23
کودکی! کودکی! کودکی! لذت لحظه های بودنم، در کنار دستهای کوچکت. شوق و شور عشق و نور، برای هر تولدت. خنده های بی حساب تو، خنده های بر حباب من. گریه های بی امان تو، اشکهای بی صدای من. من و تو کنار هم، حسی از طلای ناب. مادرانه های من، کودکانه های تو. من و تو. من و تو. تکنوازی ستاره های نقره ای، بر آسمان خانه اقاقیا. تند و...
-
سرگشته
پنجشنبه 27 بهمن 1390 08:21
سرگشته تر از رودم و آواره تر از باد، غمناکتر از حنجره در لحظه فریاد. خود را به قضا و قدر عشق سپردیم تا باد غمت همدم تنهائیمان باد. در بستر تشویش مرا خواب کن، ای خوب، همصحبت دیرین من، ای کودک همزاد! وقتی که حضور تو مسلم شود، ای عشق، چون کاه شود کوه در اندیشه « فرهاد »! این جان به لب آمده و این دل بی تاب، ارزانیت، ای...
-
زیبائی دنیا
پنجشنبه 27 بهمن 1390 08:20
می خواهم زیبائی دنیا را بسرایم و در حواس جهان، گم شوم. آفتاب سپید، در آتش پنجه های ظریفش می لرزد. نسیم سحرگاه، زعفران تنش را می شورد. می خواهم به ابتدای جهان برگردم؛ به تپه خاموشی که خاکستر امروز را باز می نمایاند. می خواهم هم از آغاز، این جهان عبوس را در چشم مرده زیبائی ببینم. آه! سپیده ریزان بر دریا! می خواهم از این...
-
مرور کن!
پنجشنبه 27 بهمن 1390 08:19
یک شب بیا و خستگیم را مرور کن. ای عشق! از کبود شب من عبور کن. از شعرهای خسته من در غروب ده، حال مرا بخوان و دلم را مرور کن. تاریک مانده ام؛ به تماشا نمی رسم. باری، بساط عیش مرا جفت و جور کن. خورشید را به سمت سلام دلم بیار. دلتنگی مرا همه از چشم دور کن. جامی شکسته است بلور صدای من. تنهائی مرا همه غرق حضور کن. با یاد...
-
ای عشق!
پنجشنبه 27 بهمن 1390 08:18
ای عشق! همه بهانه از توست. من خامشم؛ این ترانه از توست. آن بانگ بلند صبحگاهی وین زمزمه شبانه از توست. من انده خویش را ندانم. این گریه بی بهانه از توست. ای آتش جان پاکبازان! در خرمن من زبانه از توست. افسون شده تو را زبان نیست ور هست، همه فسانه از توست. کشتی مرا چه بیم دریا؟ طوفان ز تو و کرانه از توست. می را چه اثر به...
-
حسرت
سهشنبه 25 بهمن 1390 09:29
خنده را در قاب باید دید و پشت تبسم هر عکس، خنجری باید خورد. آه! این جا چه ساده می شود سر بر شانه آب گذاشت و در حسرت یک آرزو رفت! « محمدکاظم علیپور »
-
خداحافظ!
سهشنبه 25 بهمن 1390 09:28
ندانستم تو هم چون من پریشانی و بی تابی، تو هم عاشق شدی و مثل من شبها نمی خوابی. اگر چه نیستی؛ رد تو در چشمان من جاریست. شهابی بودی و رفتی؛ نمی تابی و می تابی. گلایه دارم از تو، از خودم، از عشق، از تقدیر، گلایه از جهانی که پر است از عشق قلابی. چگونه می شود از عاشقی دم زد؛ ولی هرگز، ندانی عشق هم دارد علامتها و اسبابی؟...
-
کاشکی!
سهشنبه 25 بهمن 1390 09:25
کاشکی مثل شعری از « سعدی » ساده بودی و ساده می ماندی! حیف! تو مثل « بیدل »ی؛ یعنی رمز و راز تو را نمی دانم. مثل پیراهنی پر از دکمه راه را بر نگاه من بستی. تا حریصانه آمدم سویت، شک فرو ریخت توی دستانم. سالها شاعر نگاهت را مثل یک پیچ کهنه پیچاندی. من به تو عشق هدیه دادم؛ تو کردی از عاشقی پشیمانم. رفتی و پیش خود گمان...
-
دلهره
سهشنبه 25 بهمن 1390 09:24
از من بگیر دلهره ام را. سبزی بپاش منظره ام را. امشب اسیر دست زمینم. بالی ببخش شاپره ام را. افسوس ترمه پوش خیالت، نقشی نداد خاطره ام را! پرواز بی شمار کلاغان، آشفت خواب پنجره ام را. سیمان دستهای تو کم کم، از من گرفت منظره ام را. سردی نشست زیر نگاهت، تاریک کرد خاطره ام را. یک شب بیا ببار قناری! قحطی گرفت حنجره ام را. «...
-
عشق سرعت
سهشنبه 25 بهمن 1390 09:22
« آلبرت » از آن دست رانندگان جوانی بود که عشق سرعت داشت و خلافهای رانندگی برایش تبدیل به یک امر عادی شده بود؛ چرا که پدر ثروتمندی داشت. یک روز که وی مثل همیشه با سرعت 160 کیلومتر در ساعت در خیابانهای لس آنجلس رانندگی می کرد، متوجه افسر پلیس موتورسواری شد که به دنبالش می آمد و به او فرمان ایست می داد. « آلبرت » که...
-
عشق
سهشنبه 25 بهمن 1390 09:21
بر خلاف همیشه، چشمانش فقط سیاهی را می دیدند. احساس می کرد گوشهایش تیزتر از همیشه شده و صداها را بهتر می شنوند. یاد آن شب افتاد و اینکه چرا آن جاست. بغض سنگینی در گلویش بود و نمی دانست که چه بگوید، از چه کسی شکایت کند و به چه کسی دشنام دهد. در ذهن خود به دنبال معنای واقعی عشق می گشت که صدای پرستار او را به خود آورد: «...
-
قایق کاغذی
سهشنبه 25 بهمن 1390 09:19
روی پل قدیمی رودخانه ایستاده بود و به قایقهای کاغذی کوچکی که بچه ها می ساختند و به آب می انداختند نگاه می کرد. قایقهای کاغذی یکی یکی از زیر پل می گذشتند. به یاد روزهای کودکیش افتاد. او هم درست همان جا برای خود و دوستانش قایقهای کاغذی کوچک می ساخت و داخل آب می انداخت و می گفت: « من آخرش ناخدا می شوم. » از آن روزها...
-
۱۹ اکتبر 1990
یکشنبه 23 بهمن 1390 14:41
مادر! امشب است که سه غریبه سفیدپوش، با ون سفیدشان سر برسند و من در نقش طعمه، به هزار حیله، زیر برف سفید سفید و تمیز اول ژانویه، بکشانمت دم در و از ماشین سفید که با درهای عقب چهار تاق باز، کنار درخت سپیدار پیر، توی خیابان جیمز سیراکیوز نیویورک، ایستاده است سه مرد سفیدپوش بیرون می آیند که از روی عادت وانمود می کنند عجله...
-
برف می بارد امشب!
یکشنبه 23 بهمن 1390 14:38
در کوچه روزنامه ای افتاده. روزنامه در باد می رود. ما زیر فانوسهای کوچه ایستاده ایم. زیر فانوسهای کوچه حرف می زنیم. سایه مان روی دیوار می افتد. می خندیم. سایه را روی دیوار اندازه می گیریم. سایه در باد نمی رود. می گوید: « ای کاش نمی خندیدیم! خندیدن کار است؟ اندازه سایه را گرفتن کار است؟ زیر فانوسهای کوچه ایستادن کار...
-
از مارس 1979
یکشنبه 23 بهمن 1390 14:37
دلزده از هر که می آید با کلمات؛ کلماتی فارغ از سخن، راهم را به سوی جزیره برفپوش می گشایم. زمین بکر کلمه ای ندارد. اوراق نانوشته، در هر سوی منتشر است. پا جا پای آهوی کوهی می گذارم در برف؛ سخنی فارغ از واژه ها. « توماس ترانسترومر »
-
آدم برفی
یکشنبه 23 بهمن 1390 14:36
رو به روی خانه ات، یک آدم برفی ساختم که به جای من منتظر باشد با هر چه بلاهت که دارد. بعد تو آب نبات چوبیت را در قلب برفیش فرو بردی. گفتی: « این شیرینی کوچک، قشنگترش می کند. » آدم برفی نخندید. حرفی نزد و بعد، خورشید درخشان بهار، آبش کرد. حالا کجاست؟ قلب شکرینش کجاست؟ زنبوری آواز می خواند کنار آبگیرکی پر از اشک. « گو...
-
میدان خسته
یکشنبه 23 بهمن 1390 14:35
این چای، واقعی است و این گلو که جرعه کش داغهای توست. از واژه ها بخار بلند است، از زخمها شقایق تازه. سوت قطار زودتر از ابر می رسد و دستمال من، فرصت نمی کند که ببارد برای تو. لیوان هنوز هم از بوسه های تو ... . دنیا پر است از مگس و لحظه های تلخ. از دست رفته ام در برف، برف، برف؛ برفی که پشت پنجره کولاک می کند، برفی که در...
-
کابوس
یکشنبه 23 بهمن 1390 14:34
این بار، آدم برفیها یک آدم ساخته اند که می تواند راه برود، حرف بزند، غذا بخورد. فقط نمی تواند بخندد؛ چون دارد کابوس می بیند که آدم برفیها یک آدم ساخته اند. « حمیدرضا شکارسری »
-
تمام زمستانهائی که نبوده ام!
یکشنبه 23 بهمن 1390 14:33
هرگز نخواسته ام ماهی سرخ و سیاهی باشم که حقارت بالهایش، آسمان را از او سلب کرده است؛ از تو چه پنهان؛ پرنده اما افسوس می خورم که نیستم، وقتی حدس می زنم در نیمروز زمستانی شهری که سالهاست پشت سر گذاشته ام، در قاب پنجره اتاقی اداری که لبالب از زلالی چشمان توست پشت میز کارت نشسته ای و گوش به زنگ بارانی اریب که بر من نخواهد...
-
در صبحی غافلگیر
یکشنبه 23 بهمن 1390 14:31
از خوابی عمیق، حوالی آتش، در شبی که اولین برف سال بارید، بارید، بارید و با خودش هر چه صداست پائین آورد، از پرده برداشتن از خیابانی سفید، در صبحی غافلگیر، تنها سکوت تو مانده که دهانم را گرفته، شهر را گرفته و هنوز پشت پنجره خیره مانده است. حالا اگر بخواهم یک مشت برف کنار بگذارم برای بهار بعد، برای تابستان، کجا امنتر از...
-
دست سرد
یکشنبه 23 بهمن 1390 14:29
چه زود برف فرو بارید و مه، درخت سبز جوان را از نگاه پنهان کرد! چه زود فصل فرو بارید و جای خش خش انبوه برگ را به برف داد! دریغ که آن چه برگی رنگین بود بدل به یادی غمگین شد! چه دست سردی دارد این فصل! « ضیاء موحد »
-
حرمان
یکشنبه 23 بهمن 1390 14:28
زندگی من شرح گسسته ای است. از برفهائی که قرار بود بر سر من ببارد و سکوت مرا دو برابر کند چه گله ای باید داشت، وقتی نیم قلب تو با تو نیست و هر آن امکان انفجارش، در خیابان، در خواب، در ایستگاه اتوبوس و هر جا که کسی عبور می کند و زنده است؟ آرام آرام یاد می گیری که از خانه های ویران و از کسانی که یک چهارم زندگی کرده اند و...
-
هویج هم بزرگ می شود!
یکشنبه 23 بهمن 1390 14:27
در زمستان، هویج هم بزرگ می شود با زخمهایش. « تی جو ناکامورا »
-
تنهائی
یکشنبه 23 بهمن 1390 14:26
مه سپید. زودتر سرد می شود چای در تنهائی. « تی جو ناکامورا »
-
اصرار کودک
یکشنبه 23 بهمن 1390 14:25
روز زمستانی. « برای کبوترها دانه بخر. » : اصرار کودک. « تی جو ناکامورا »
-
گلستان سرمازده
یکشنبه 23 بهمن 1390 14:24
به گلستان سرمازده، برای چه می شتابی؟ « تی جو ناکامورا »
-
دست و دلباز
یکشنبه 23 بهمن 1390 14:22
باران زمستان. دست و دلباز می شود پمپ چاه. « تی جو ناکامورا »
-
اول زمستان
یکشنبه 23 بهمن 1390 14:20
اول زمستان. در گودی سنگ، آب باران. « تی جو ناکامورا »
-
برف
یکشنبه 23 بهمن 1390 14:19
نه آسمانی پیداست، نه زمینی. تنها برف است که بی وقفه می بارد. « هاشین کاجی وارا »