-
تو
چهارشنبه 3 اسفند 1390 09:25
تو از کدام قبیله ای که عشق، به تو اقتدا می کند و آفتاب، در برابر چشمان تو کم می آورد؟ « سعید صبوری »
-
پیکر خورشید
چهارشنبه 3 اسفند 1390 09:24
دشت می بلعید کم کم پیکر خورشید را. بر فراز نیزه می دیدم سر خورشید را. آسمان گو تا بشوید با گلاب اشکها، گیسوان خفته در خاکستر خورشید را. بوریائی نیست در این دشت تا پنهان کند پیکر از بوریا عریانتر خورشید را. چشمهای خفته در خون شفق را وا کنید تا ببیند کهکشان پرپر خورشید را. نیمی از خورشید در سیلاب خون افتاده بود. کاروان...
-
سری بالای نیزه رفته است!
چهارشنبه 3 اسفند 1390 09:22
هر بار که می خواهم از تو بنویسم، زخم از سر انگشتانم می چکد. روی دفترم، فرات به راه می افتد. می اندیشم به تو که زمین روی انگشت غیرتت، چرخ می خورد. آن قدر می چرخد که می بینم آن سوتر، سری بالای نیزه رفته است تا من سرم را بالا بگیرم. « دانیال رحمانیان »
-
شهید بی سر
چهارشنبه 3 اسفند 1390 09:21
بر شانه های شهر، تو را می برند و من در جستجوی اندام بی سر تو، سنگینی سرم را احساس می کنم. ای شهید بی سر! « دانیال رحمانیان »
-
کمی دیر است!
سهشنبه 2 اسفند 1390 22:07
نباید به این جا می رسیدیم. کمی دیر است. ابرها در راهند. خورشید پنهان است. حرفها زیر برگها، رنگ باخته اند. زمزمه ای، از صدای نسیم آرامتر است. کاش می ماندی با عشق؛ نه آن طور که هستی در سکوت! « لیلا میثمی »
-
می آید!
سهشنبه 2 اسفند 1390 22:06
از افقهای رو به رو، می آید و سرود عشق را زمزمه می کند و به ما می آموزد که مثل آسمان، آبی و گسترده باشیم و مثل دریا، روشن و مواج. « بابک رحمتی »
-
صبح
سهشنبه 2 اسفند 1390 22:05
صبح، خلاصه ای از نگاه توست که بر من می تابد و از خواب هزاره، بیدار می شوم. « حمید اکبری »
-
حیف!
سهشنبه 2 اسفند 1390 22:03
شبی از شبها، گذری بود مرا در باغ خوابی که تو در آن گل بودی. حیف! این باغ، رهی داشت به دروازه بیداری. « محمد زهری »
-
تب
سهشنبه 2 اسفند 1390 22:03
شبی از شبها، تب روز از تاب افتاد؛ تن من اما کوره ای بود که می سوخت و می سوخت. « محمد زهری »
-
شب
سهشنبه 2 اسفند 1390 22:02
شبی از شبها، تو مرا گفتی: « شب باش. » من که شب بودم و شب هستم و شب خواهم بود شب شب گشتم، به امیدی که تو، فانوس نظرگاه شب من باشی. « محمد زهری »
-
معبر باد
سهشنبه 2 اسفند 1390 22:01
مرا در کوچه های قدیمی باد چه کار؟ طوفان در سرایش آوازم می بارد. در تجرد همین ماه، گل ماهتاب به خوابم آئینه می پاشد باز. مرا در کوچه های قدیمی باد چه کار؟ در تبسم همین یک روز همیشه، باز با خواب بلند می خوانی: « زمین چه کوتاه است! ». مرا در کوچه های قدیمی باد چه کار؟ گل نیلوفر در تبگاه آوازم می روید باز. « رؤیا زاهدنیا »
-
می دونی؟
سهشنبه 2 اسفند 1390 22:00
دلم افسون شده ناز و اداته؛ می دونی؟ و پریشون شده برق نگاته؛ می دونی؟ رها کن رو شونه هات گیسوی شاعر کشتو. به بلندای شب یلدا موهاته؛ می دونی؟ کفتر دلم می خواد رو بوم قلبت بشینه. تو براش دونه بپاش؛ هی تو هواته؛ می دونی؟ وقتی می بینی منو، بی انصاف، آهسته برو! دلی رو که بردی از من زیر پاته؛ می دونی؟ دوس دارم هی ببینم قامت...
-
باغ تماشا
سهشنبه 2 اسفند 1390 21:59
این خفته ها به باغ تماشا نمی رسند. مردابها به ساحت دریا نمی رسند. غرقند در تهاجم این روزمرگی. هی می دوند ثانیه ها را؛ نمی رسند. « مجنون »! به چشمهای کسی اعتنا نکن. هرگز به چشم عاشق « لیلا » نمی رسند. دیگر پلنگها به خیال و حریم ماه، حتی درون خلسه و رؤیا نمی رسند. خورشیدک جنوبی من! بر دلم بتاب. یخهای اردبیل به دریا نمی...
-
راه
سهشنبه 2 اسفند 1390 21:58
باید گفت راهی را که پیش گرفته اند نه به تو ختم می شود، نه به من و نه به دریا. چنان گامهایشان سنگین است و حرفهایشان نیز که هر آدم بی کاغذ و قلمی هم می داند که آب و آینه، خانه و درختان، بهانه است. « منوچهر آتشک »
-
مرا
سهشنبه 2 اسفند 1390 21:57
چند روزی خوب می دانم که مهمانی مرا. عاقبت هم می روی، بیگانه می خوانی مرا. از نگاهت تازگیها رفتنت را خوانده ام. کاش می شد این همه از خود نرنجانی مرا! گشته ام شاعر، برایت شعر می گویم؛ ببین. هر نگاهم صد غزل؛ اما نمی خوانی مرا. در دلم جا کرده ای چون حس خوب زندگی. با توام؛ اما چرا از خود نمی دانی مرا؟ تیرگی را با تمام...
-
روی تو
سهشنبه 2 اسفند 1390 21:55
مه روی تو، شب موی تو، گل بوی تو دارد. گلزار جهان خرمی از روی تو دارد. گردون که سراپای وجودش همه چشم است پیوسته نظر در خم ابروی تو دارد. مهتاب شب افروز که از هاله کند زلف، خود سایه ای از خرمن گیسوی تو دارد. نرگس که نظرباز بود در صف گلها، تا چشم تو را دیده، نظر سوی تو دارد. با نکهت زلف تو نسیم سحری را هر جا نگرم، سر به...
-
کویر
سهشنبه 2 اسفند 1390 21:54
چون تشنگی تو خشک و ترک خورده ای، کویر! در هیئت سراب محک خورده ای، کویر! لب باز کرده ای چه بگوئی؟ بگو بگو کز ابرها چقدر کلک خورده ای، کویر! تبخیر گشت آن همه رؤیا و آرزو؛ روزی اگر چه مهر فدک خورده ای، کویر! قدری برایم از شتر و ساربان بگو. خیلی ز دستهاش نمک خورده ای، کویر! « معین دریائی »
-
کی می آد بهار؟
سهشنبه 2 اسفند 1390 21:53
طاقتم طاق شده؛ کی می آد بهار من و تو؟ وه! چه غمگین و چه سرده روزگار من و تو! کی می آد بهار که غم از دلامون کوچ بکنه؟ کی به پایان می رسه پس انتظار من و تو؟ کی می شه بهار بیاد تا بشه خندون دوباره، دلای تو سینه تنگ و بی قرار من و تو؟ کی می ره پیر زمستون که به جاش بهار بیاد، بشه مهتابی بازم شبای تار من و تو؟ بیا تا بگذریم...
-
ای عشق!
سهشنبه 2 اسفند 1390 20:07
وزغ را کرده ای همتای گنجشک و کرکس را پر از آوای گنجشک. تو برعکس خلایق هستی، ای عشق! قناری می فروشی جای گنجشک. « محمد محمدی »
-
بهار
سهشنبه 2 اسفند 1390 20:06
اگر چه گریه هایم بی شمار است، ستاره در نگاهم بی قرار است؛ تمام لحظه هایم با خیالت، بهار است و بهار است و بهار است. « محمد محمدی »
-
بعد از باران
سهشنبه 2 اسفند 1390 20:05
من ماندم و یک غروب بعد از باران، دلواپسی جنوب بعد از باران. تنها و غریب و خسته راه افتادم با خاطره های خوب بعد از باران. ای عشق! بیا که من نخوابم تا صبح. این پنجره را بکوب بعد از باران. همشانه موریانه ها رقصیدم در حسرت بوی چوب بعد از باران. همراه ستاره بی تأمل کردم در چشم خودم رسوب بعد از باران. « سهراب سلابقه »
-
بنفشه ها
سهشنبه 2 اسفند 1390 20:04
آه! ای بنفشه ها! بنفشه ها! کجائید برای برگ دادن، غنچه کردن؟ لای کدام سنگها، پشت کدام دیوارها، گرفتارید که گیسوان باغ، در حسرت دیدارتان، به سپیدی نشست؟ « منوچهر آتشک »
-
تو
سهشنبه 2 اسفند 1390 20:03
تو از کجا، خورشید را می شناسی، تو از کجا، این زمین کهنه را و این دریای مواج را؟ تو از کجا می دانی که من، چقدر عاشقم؟ « علیرضا فرصتی »
-
شب پیوسته
سهشنبه 2 اسفند 1390 20:02
ز هم بگشا دو بال بسته ام را، گره از کار قلب خسته ام را. زمان و عرصه بر من تنگ و تار است. منور کن شب پیوسته ام را. دلم با نام تو در حال رشد است. تناور کن نهال هسته ام را. یک امشب با تو هستم؛ خوش خوشان کن دل از آتش تب جسته ام را. به انگشت مبارک باز بنما تمام عقده های بسته ام را. عجب موجیست در چشمم! رها کن از این غم قایق...
-
طعم هدیه
سهشنبه 2 اسفند 1390 20:01
روزی مرد جوانی هنگام عبور از بیابان به چشمه آب زلالی برخورد کرد. آب به قدری گوارا بود که مرد تصمیم گرفت مقداری از آن را در سطل چرمیش بریزد و برای استادش که پیر قبیله بود ببرد. مرد جوان بعد از چهار روز به روستای محل سکونتش رسید و سطل آب را به استاد تقدیم کرد. پیرمرد مقدار زیادی از آب داخل سطل را لاجرعه سر کشید و سپس...
-
حکایت
جمعه 28 بهمن 1390 12:51
بچه ها را، خانه را هر بار قسمت می کنیم و جدا می شویم از هم و هنوز از حرف و دعوامان، نرفته اندکی چند، استکانهای کمرباریک می آیند، یک دو تا چای و دو حبه قند. می زنی لبخند. می زنی لبخند و می ریزد به هم، طرحها، تصمیمها، برنامه های بشنو از نی این حکایت، بند بند. « حسن فرازمند »
-
این روزهای دنیا
جمعه 28 بهمن 1390 12:50
دیگر این روزها زندگی، مزه خامه و عسل نمی دهد و هجوم قطره های باران، حس پرواز را در من زنده نمی کند. دیگر دستهای کوچک بچه ها، ناخودآگاه، لبخندها را به لبم نمی آورد. دیگر هیچ چیز در این دنیا؛ این دنیای لعنتی، مثل قلب ظریف تو، مملو از عشقهای شاعرانه نیست. انگار این روزها، همه چیزهای عادی، عادیتر شده و من هم مثل این آدمها...
-
کدام؟
جمعه 28 بهمن 1390 12:49
کدام روز این شب تن به آفتاب دهد؟ سؤال روشن ما را کسی جواب دهد. یکی جواب دهد این سؤال را که چقدر، خزان بیاید و هی دسته گل به آب دهد. گرفته ایم به گردن گناه عالم را. نشسته ایم که ما را خدا عذاب دهد. صدای خسته ما را که کس نمی شنود؛ مگر به کوه بگوئی که بازتاب دهد. میان این همه آدم کجاست اهل دلی که شرح قصه ما را به آن جناب...
-
دعای خوشبختی
جمعه 28 بهمن 1390 12:47
تو را دوست دارم که همه فکر می کنند در آسمانی؛ اما فقط من می دانم که خانه تو، در آسمان نیست؛ در انگشتهای کوچک من است و گوشه سمت راست قلبم که در آن میدانی است و فواره ای و نیمکتی و روی نیمکت، مادر بزرگم نشسته است با تسبیح بلند فیروزه و دعاهائی که وقت تولد، در گوش من خوانده است. مادر بزرگ! مادر بزرگ! لطفا زنده بمان و...
-
ماهی کوچک
جمعه 28 بهمن 1390 12:46
در تلاطم امواج دریا، ماهی کوچکی می بینم که دلش مثل امواج دریا، در تلاطم است و چشمهایش، به اندازه دریا می بارد. « مهتاب دهقان »