زمین سبز

زمین ما؛ آینده ما

زمین سبز

زمین ما؛ آینده ما

وصیت عارف

 

مردی از عارفی خواست که وصیتی به او کند. عارف به او گفت: « به آسمان نگاه کن. آیا می دانی چه کسی آن را آفریده است؟ ». مرد گفت: « بله. می دانم. » عارف گفت: « آن کسی که این آسمان را آفریده است هر جا که باشی، از تو آگاه است. از او بترس. »

منبع: کتاب « در کوچه باغهای حکایات » 

خرسند به دنیا

 

عارفی مشغول خوردن نان و سبزی و نمک بود که مردی که در حال گذر از آن جا بود رو به او گفت: « ای بنده خدا! تو از مال دنیا به همین خرسندی؟ ». عارف گفت: « می خواهی کسی را به تو نشان دهم که به بدتر از این هم راضی است؟ ». مرد گفت: « آری. » عارف پاسخ داد: « آن کسی که به جای آخرت به دنیا راضی است. »

منبع: کتاب « کشکول » 

آدم

 

مردی که چهل سال تمام کوهنورد بود در مجلس ختم فرزندش های های می گریست. « رندی » از او پرسید: « پس تو در عرض این همه سال از کوه چه چیزی آموخته ای؟ ». مرد گفت: « معلوم است. استقامت را. » « رندی » گفت: « پس چرا این طور گریه می کنی؟ ». مرد پاسخ داد: « چون من کوه نیستم. آدمم. »

« محمدباقر رضائی » 

مسافر

 

داخل مینی بوس جا نبود و عده ای ایستاده بودند. جوانی که نشسته بود ناگهان سرش را بالا گرفت و به پیرمردی که کنار صندلیش ایستاده بود نگاه کرد. سریع از جایش بلند شد و گفت: « آقا! بفرمائید بنشینید. » پیرمرد می خواست بگوید: « خیر ببینی پسرم! » که جوان داد زد: « آقا! پیاده می شوم. »

« محمدباقر رضائی » 

قلک

 

نگاهت به شبی بی ماه می ماند

حوالی آبان؛

به شبی که اولین باران پائیز می بارد

که تمام خاک تابستان را می برد

تا در صبحی نقره پوش،

خورشید خیابانهای زیبای شهر را

رونمائی کند

و آن گاه عشق از پنجره ای،

به تو خیره می شود؛

گاه به آواز گنجشکی،

گاه به درخشش شبنم بر درخت چنار.

نگاهت را دوست دارم؛

اما گاهی به سرم می زند

نگاهت را نخوانده،

در قلک قلبم بیندازم

و شعری برای خنده ها و آوازهایت بنویسم.

« اصغر رضائی گماری »