سالهاست
چشم بر راهم.
جاده از دور نمایان است؛
خشک و خالی،
بی مفهوم.
در خود آواز دیدار می خوانم.
در خواب مدام تو را می بینم.
گاه در بیداری سایه ای از دور می آید.
نقش تو بر سینه دارد؛
چهره ای پر از آرامش،
نگاهی پر از تبسم؛
اما این سایه عشق،
با کمی تابش نور،
سرابی بیش نیست.
انتظار قصه تلخ من است
که کماکان با من می ماند
و دلم می داند
درخت فاصله ها همچنان پا بر جاست.
« لیلا میثمی »
دیروز از عشق می سرودم
و با دستان تو دوست بودم.
امروز که از آن دستهای سبز جدا افتاده ام،
ز پا افتاده ام.
« توحید خالقی »
گفت: « احوالت چطور است؟ ».
گفتمش: « عالی است.
مثل حال گل؛
حال گل در چنگ « چنگیز مغول ». »
« قیصر امین پور »