زمین سبز

زمین ما؛ آینده ما

زمین سبز

زمین ما؛ آینده ما

دعاهای خاموش

 

دنبال من می دوید

دختر ساده ای که نوجوانی من بود؛

با سایه ای بی اندازه براق

و سری که به یک طرف خم کرده بود

و دعاهائی کوچک.

 

ایستادم

تا در پیچ کوچه ببینمش.

نفس نفس می زد.

رسید.

آرامش کردم

و دعاهای کوچکش را

از روی لبش برداشتم.

فوت کردم.

آمین گفتم

و رفتم.

 

او ایستاده بود

و به جوانی خودش نگاه می کرد

و دعاهائی را می خواند

که من در کیف خودم داشتم؛

دعاهائی دور،

کمی سخت،

با عطری از دود شمعهائی که

در تاریکی خاموششان کرده ام.

« لاله جهانگرد » 

ای آفتاب!

 

زیر لب زمزمه می کنم:

« ای آفتاب! ای آفتاب!

بر پیکر سردم بتاب.

بر پیکر سردم بتاب.

دور از تو و دنیای تو،

دور از جهان زنده و زیبای تو،

نمی روم دمی به خواب.

ای آفتاب! ای آفتاب! ای آفتاب! ».

« حسین پناهی » 

حرفی درباره حرف

 

موش، کوچک.

میش، بزرگ.

مور، ریز.

مار، دراز.

گاهی وقتها،

یک حرف،

حرفها برای گفتن دارد.

« علی باجلان » 

سرباز

 

سرباز عاشقی بودم

زیر پرچم روح

و برق اندامها،

مرا از وظیفه تاریخیم بازنمی داشت.

سرود صبحگاهم،

مثل سرنیزه صیقلی بود

و ترانه شامگاهیم،

پر از سوسوی ستاره های معطر.

فارغ از آماده باش حرص و حسد،

زیر پرچم روح،

سرباز عاشقی بودم، عاشق؛

نه گماشته جسد.

« سید حسن حسینی » 

تو

 

اگر تو می دانستی عشق،

چگونه تلفظ می شود،

به کلمه ای دیگر،

فکر نمی کردی.

اگر تو می دانستی دستهای من،

چقدر شوق رسیدن دارند،

نزدیکتر می آمدی.

« علیرضا کرمی »