آمده باد،
از سمت آسمان،
تنها برای نوازش من.
اگر نبودم،
هیچ گاه نمی آمد.
چقدر مهربان!
چقدر بخشنده!
رو به دیوار داد می زنم:
« کنار برو.
بگذار باد بیاید. »
« نیلوفر شهسواریان »
آن روز که بی چتر،
راهی این شهر می شدم،
در فکرم نبود که روزی،
باران دلتنگی،
بر سر خواهد بارید.
« معصومه رسولی »
قهر کردی و حال من بد شد.
شادی از قلب من فراری شد.
ابر شد آسمان صاف دلم.
سهم من بی تو بی قراری شد.
بی تو چون دفتری مچاله شدم؛
در هم و بر هم و پر از غصه.
من بی تو؟ چه ماجرای بدی!
خسته ام، خسته ام از این قصه.
بی تو انگار مثل یک رودم؛
خشک، بی آب و ماهی و خنده.
دستی انگار از دل تنگم،
لحظات قشنگ را کنده.
دل من منتظر نشسته هنوز
تا که برگردی و پرنده شود،
توی کشتی آشتی با قهر،
آشتی باز هم برنده شود.
« عباسعلی سپاهی یونسی »
مدرسه گاهی،
محیطی تنگ و بی آزادی است؛
چون لب آقای ناظم،
خالی از لبخند و جوک یا شادی است.
من که زحمت می کشم،
قید خواب صبح را هم می زنم،
کفش رنجه می کنم،
می روم تا مدرسه
یا که با دنیائی از کار و هزاران مشغله،
بی شکایت، بی گله،
می نشینم در کلاس،
پای درس و بحث و پند،
من که هر پیراهنم آستین دارد دو تا،
- آن هم بلند -
دکمه هایش را همیشه بسته ام تا خرخره،
آخر چرا
باز هم مغضوب آقای عجیب ناظمم:
« زلف بر باد مده ای مسخره! »؟
« حسین تولائی »