دیروز از عشق می سرودم
و با دستان تو دوست بودم.
امروز که از آن دستهای سبز جدا افتاده ام،
ز پا افتاده ام.
« توحید خالقی »
گفت: « احوالت چطور است؟ ».
گفتمش: « عالی است.
مثل حال گل؛
حال گل در چنگ « چنگیز مغول ». »
« قیصر امین پور »
چرا تا شکفتم،
چرا تا تو را داغ بودم نگفتم؟
چرا بی هوا سرد شد باد؟
چرا از دهن،
حرفهای من افتاد؟
« قیصر امین پور »
من سالهای سال مردم
تا اینکه یک دم زندگی کردم.
تو می توانی
یک ذره،
یک مثقال،
مثل من بمیری؟
« قیصر امین پور »