چرا از من نمی پرسی
که عشق چه شد؟
چرا نشانی دستهای خدا را
نمی پرسی؟
چرا سکوت؟
چرا پشت به ملکوت؟
« سعید منتظر قائم »
زمین را زمانه کتک می زند.
زمین باز داد کمک می زند
و دستان بی رحم اهل زمین،
بر این زخم کهنه نمک می زند.
جذام توحش، وبای جنون،
کنار زمین چنبرک می زند
و شیطان کنار چراگاه تن،
شب و روز هی نیلبک می زند.
ببین بی تو شیطان چه بی دغدغه،
بر این صورتکها بزک می زند!
هزاران تأسف که ما غافلیم
که آئینه ما را محک می زند!
بگو ناجی سبز این شوره زار،
درخت ستم کی شتک می زند
و کی می رسد برج قسط زمین!؟
زمین بی تو کم کم کپک می زند.
« زهرا ابراهیمی خبیر »
این سطر
یا سطرهای بعد،
نقطه ای می آید
که پایان تمام حرفهاست.
در قاب غمگین پنجره،
موهای خسته و
پیراهن سیاه دخترکی که دور می شود.
دور می شود.
دور می شود در قاب غمگین پنجره.
نقطه ای سیاه دور می شود.
نقطه ای
که پایان تمام حرفهاست.
« گروس عبدالملکیان »
فردا روز چشمهای توست
که عشق و ایمان،
به هم می پیوندند.
تو از افقهای دور طلوع می کنی
و چشمهای شهر روشن می شود.
« ناهید خامسی »
پادشاهی از راهی می گذشت. چشمش به مردی افتاد که جمجمه انسانی را پیش روی خود گذاشته است و به آن نگاه می کند. پادشاه به سوی او رفت و پرسید: « با این جمجمه چه کار داری؟ ». آن مرد در پاسخ گفت: « ای پادشاه! من هر چقدر به این جمجمه نگاه می کنم، نمی فهمم که این کله متعلق به آدم فقیر و بیچاره ای مثل من است یا به بزرگی چون تو تعلق دارد! ». پادشاه انگشت حیرت به دندان گرفت و گفت: « ما نیز نمی دانیم. »
منبع: کتاب « قصه های « عطار » »