نوای نغمه سازی و هم رباب منی.
تو صبح روشن من، نور آفتاب منی.
در این کویر به دنبال آب می گردی
که در کنار من و دیده پرآب منی.
در آسمان دلت همچو ماه عریانم.
چو ابر سایه من هستی و حجاب منی.
همیشه با منی و بر لبان من جاری.
حریر پیکر موجی؛ نگو سراب منی.
در انزوای شبی دوردست پنهانی.
ستاره ای به شبم یا که ماهتاب منی.
منم که با نفس صبح می شوم بیدار.
به روی برکه غمهای من حباب منی.
« اسدالله حیدری »
دلت که گرفت،
می توانی بیائی به آن اتاق قدیمی.
دلت که از دلخوشیهای جدید گرفت،
باز می توانی بیائی.
من هنوز این جایم
با لباس خاکی و زانوهای زخمی؛
همان کودکی گمشده ات.
« صهبا حسینی »
معلم غرق درس دادن،
بچه ها را می کشاند به اعماق
و من بر قایق چوبیم؛ نیمکت،
غرق تخیلاتم
تا اینکه چشم معلم،
بهتر از هر نجات غریقی،
پیدا و پیاده ام می کند از قایق.
در دریا را باز می کند.
پرتم می کند توی خشکی.
حالا منم و راهروئی،
بدون قایق،
بدون غریق نجات؛
ولی من باز هم،
غرق خیال می شوم.
باید جبران کنم لطفش را.
باید نجاتش بدهم.
« نیلوفر شهسواریان »
ما می کشیدیم
با شالگردن،
یک راه کوتاه،
بین تو و من.
قالیچه می شد
اندازه شهر.
دست من و تو،
دروازه شهر.
امروز دوریم
از هم من و تو،
افتادن و من،
خندیدن و تو.
از کینه و غم،
طومار داریم.
اندازه شهر،
دیوار داریم.
« شیلان صلاح »