زمانی بخت یارم بود هر روز،
نگارم در کنارم بود هر روز.
دلم را بی سر و سامان نبینید.
نگاهی بی قرارم بود هر روز.
« حسن احرامی »
فدای آن قد و بالا! کجائی؟
منم « مجنون »؛ تو، ای « لیلا »! کجائی؟
تمام شهر را گشتم؛ نبودی.
پرم از آه و واویلا؛ کجائی؟
« حسن احرامی »
لبی شیرین عسل داری؛ نداری؟
نگاهی چون غزل داری؛ نداری؟
ولی با این همه با این دل من،
سر جنگ و جدل داری؛ نداری؟
« حسن احرامی »
نه ترک خانه ما می کند عشق،
نه با این دل مدارا می کند عشق.
دل من مانده مبهوت این میانه.
چرا امروز و فردا می کند عشق؟
« حسن احرامی »
طمع بردم به لبهای چو قندت.
امان از چشمهای چون کمندت!
دلم را تا ابد کردی گرفتار.
چه ناغافل شدم محبوس بندت!
« حسن احرامی »