زمستان است و دنیا زیر برف است.
تمام دشت و صحرا زیر برف است.
به دنبال ردی از جای پایت،
سراپایم سراپا زیر برف است.
« محمد محمدی »
بین دل و عشق دیگر آن الفت نیست،
مثل لب و خنده دیگر آن نسبت نیست.
تا روی خوشی نشان دهد عشق به من،
در دل؛ دل خسته، دیگر آن همت نیست.
« قنبر یوسفی »
کو چشم تو تا مرا به پایان ببرد،
از کوچه شک به کوی ایمان ببرد؟
من قصه ناتمام دردم، ای عشق!
باید که کسی مرا به پایان ببرد.
« قنبر یوسفی »
چشمان ترت که آیتی از دریاست
در باور من روایتی از دریاست.
من موجم و تو حادثه طوفانی.
مجموعه ما حکایتی از دریاست.
« محمد محمدی »
مترسکهای نشسته بر خاک،
غرق در لبانی بیهوده،
با دستانی بی حوصله
و چشمانی به خواب رفته،
می نگرند به گذر بادها
و از منقار داغ کلاغها بی خبرند.
جای ساعت در دستانشان خالیست
و نگاهشان پوشالیست
و مترسکها،
به خیال تکرار امروزها،
خواب فرداها را بغل می گیرند.
می ایستند با هلهله آتش
و می میرند با زردی کاهها،
در وداع گندمها.
« محمد دانه چین »