زمین سبز

زمین ما؛ آینده ما

زمین سبز

زمین ما؛ آینده ما

زیر برف

 

زمستان است و دنیا زیر برف است.

تمام دشت و صحرا زیر برف است.

به دنبال ردی از جای پایت،

سراپایم سراپا زیر برف است.

« محمد محمدی » 

تا روی خوشی نشان دهد عشق به من!

 

بین دل و عشق دیگر آن الفت نیست،

مثل لب و خنده دیگر آن نسبت نیست.

تا روی خوشی نشان دهد عشق به من،

در دل؛ دل خسته، دیگر آن همت نیست.

« قنبر یوسفی » 

کو چشم تو؟

 

کو چشم تو تا مرا به پایان ببرد،

از کوچه شک به کوی ایمان ببرد؟

من قصه ناتمام دردم، ای عشق!

باید که کسی مرا به پایان ببرد.

« قنبر یوسفی » 

دریا

 

چشمان ترت که آیتی از دریاست

در باور من روایتی از دریاست.

من موجم و تو حادثه طوفانی.

مجموعه ما حکایتی از دریاست.

« محمد محمدی » 

مترسکهای پیر

 

مترسکهای نشسته بر خاک،

غرق در لبانی بیهوده،

با دستانی بی حوصله

و چشمانی به خواب رفته،

می نگرند به گذر بادها

و از منقار داغ کلاغها بی خبرند.

جای ساعت در دستانشان خالیست

و نگاهشان پوشالیست

و مترسکها،

به خیال تکرار امروزها،

خواب فرداها را بغل می گیرند.

می ایستند با هلهله آتش

و می میرند با زردی کاهها،

در وداع گندمها.

« محمد دانه چین »