روزی که صاحب باغ او را به این جا آورده بود، گفته بود که باید پرنده ها را بترساند؛ اما طولی نکشید که متوجه شد نمی تواند قلب کاهیش را راضی به ترساندن پرنده ها کند. حالا که صاحب باغ او را داخل انباری انداخته بود، گوشه ای نشسته و به پنجره خیره شده بود و با خودش می گفت: « آیا مترسک جدید یادش می ماند که نشانی جدید مرا به پرنده بدهد؟ اصلا صدای درخواست مرا وقتی که صاحب باغ به سوی انباری می کشاندم، شنیده؟ اگر پرنده پیدایم نکند، چه؟ دوباره مثل آن موقعها تنها می شوم. » به دستهای چوبیش نگاه کرد. انگار جای خالی چیزی روی دستهایش سنگینی می کرد. چقدر دلش می خواست پرنده دوباره روی دستهایش بنشیند! روز اول دوستیشان، مترسک ناگهان و بدون دلیل گفته بود: « با من دوست می شوی؟ ». پرنده که ترسیده بود پر کشیده و رفته بود؛ اما بعد از چند لحظه برگشته و روی دستهایش نشسته و با صدائی لرزان گفته بود: « می گویند تو با بقیه مترسکها فرق داری و هیچ وقت پرنده ها را نمی ترسانی. به همین خاطر، دلم می خواهد روی دستهایت بنشینم. » یاد آن عصرهای شادی افتاد که پرنده روی دستانش می نشست و با هم حرف می زدند و مترسک یواشکی به او گندم تعارف می کرد و به او لبخند می زد. چقدر دوست داشت به جای این لبخند کج و کوله، لبخندی واقعی داشت! در این فکرها بود که ناگهان صدائی آشنا را شنید: « سلام دوست مترسک من! آن جا داخل انباری خیلی تاریک است. نه؟ ». مترسک گفت: « سلام. نشانیم را مترسک جدید بهت داده؟ می دانستم، می دانستم که مترسکها هوای همدیگر را دارند. » پرنده آمد و روی دستهای مترسک نشست. حالا دیگر دستهای مترسک مال پرنده شده بود. مترسک به پرنده نگاه کرد و خندید؛ اما نه با همان لبخند کج و کوله همیشگی؛ بلکه با یک لبخند واقعی.
« فرناز میرحسینی »