مترسکهای نشسته بر خاک،
غرق در لبانی بیهوده،
با دستانی بی حوصله
و چشمانی به خواب رفته،
می نگرند به گذر بادها
و از منقار داغ کلاغها بی خبرند.
جای ساعت در دستانشان خالیست
و نگاهشان پوشالیست
و مترسکها،
به خیال تکرار امروزها،
خواب فرداها را بغل می گیرند.
می ایستند با هلهله آتش
و می میرند با زردی کاهها،
در وداع گندمها.
« محمد دانه چین »