زمین سبز

زمین ما؛ آینده ما

زمین سبز

زمین ما؛ آینده ما

دریا

 

به پیش روی من تا چشم یاری می کند، دریاست.

چراغ ساحل آلودگیها در افق پیداست.

در این ساحل که من افتاده ام خاموش،

غمم دریا، دلم تنهاست.

وجودم بسته در زنجیر خونین تعلقهاست.

خروش موج با من می کند نجوا

که: « هر کس دل به دریا زد رهائی یافت. »،

که: « هر کس دل به دریا زد رهائی یافت. »

مرا آن دل که بر دریا زنم نیست.

ز پا این بند خونین برکنم نیست.

امید اینکه جان خسته ام را

به آن نادیده ساحل افکنم نیست.

« فریدون مشیری »