طاقتم طاق شده؛ کی می آد بهار من و تو؟
وه! چه غمگین و چه سرده روزگار من و تو!
کی می آد بهار که غم از دلامون کوچ بکنه؟
کی به پایان می رسه پس انتظار من و تو؟
کی می شه بهار بیاد تا بشه خندون دوباره،
دلای تو سینه تنگ و بی قرار من و تو؟
کی می ره پیر زمستون که به جاش بهار بیاد،
بشه مهتابی بازم شبای تار من و تو؟
بیا تا بگذریم از مرز کدورت، گل من
که تا غم باز نکنه رخنه تو کار من و تو!
اگه قسمت بکنیم با همدیگه محبتو،
می ره غم، شادی می آد به جاش کنار من و تو.
اگه دستامون برقصن دوباره با همدیگه،
همه فصلای خدا می شن بهار من و تو.
بیا تا گل بگیم و گل بشنویم از همدیگه؛
آخه فرداس بدمد گل از مزار من و تو.
« عبدالرسول میرکیانی »