زمین سبز

زمین ما؛ آینده ما

زمین سبز

زمین ما؛ آینده ما

عشق سرعت

 

« آلبرت » از آن دست رانندگان جوانی بود که عشق سرعت داشت و خلافهای رانندگی برایش تبدیل به یک امر عادی شده بود؛ چرا که پدر ثروتمندی داشت. یک روز که وی مثل همیشه با سرعت 160 کیلومتر در ساعت در خیابانهای لس آنجلس رانندگی می کرد، متوجه افسر پلیس موتورسواری شد که به دنبالش می آمد و به او فرمان ایست می داد. « آلبرت » که پرداخت جریمه برایش عادی شده بود کنار زد و وقتی دید افسر پلیس مشغول نوشتن روی یک برگه است، به خیال اینکه آن یک برگه جریمه است دستش را داخل جیبش فرو برد و چند صد دلار آماده کرد؛ اما بر خلاف انتظار، افسر پلیس یادداشتی را به او داد و بدون اینکه جریمه ای از وی بگیرد سوار موتور شد و رفت. « آلبرت » جوان با تعجب شروع به خواندن یادداشت کرد: « چند سال قبل مردی که عاشق سرعت بود دختر 6 ساله مرا زیر گرفت و بدین ترتیب « ملینا »ی زیبای من کشته شد. آن مرد یک سال زندانی شد و بعد از اتمام دوران حبسش به خانه رفت و دخترکش را در آغوش گرفت؛ اما من تا پایان عمر حسرت در آغوش کشیدن « ملینا » را دارم. » « آلبرت » زانوانش لرزید و روی زمین نشست. از فردا مردم لس آنجلس دیگر ندیدند که « آلبرت » با سرعت رانندگی کند.

« جیمز نلسون » 

عشق

 

بر خلاف همیشه، چشمانش فقط سیاهی را می دیدند. احساس می کرد گوشهایش تیزتر از همیشه شده و صداها را بهتر می شنوند. یاد آن شب افتاد و اینکه چرا آن جاست. بغض سنگینی در گلویش بود و نمی دانست که چه بگوید، از چه کسی شکایت کند و به چه کسی دشنام دهد. در ذهن خود به دنبال معنای واقعی عشق می گشت که صدای پرستار او را به خود آورد: « عزیزم! باید پانسمان صورتت را عوض کنم. » اسید بی رحمانه کار خودش را کرده بود.

« عرفان شکوهی » 

قایق کاغذی

 

روی پل قدیمی رودخانه ایستاده بود و به قایقهای کاغذی کوچکی که بچه ها می ساختند و به آب می انداختند نگاه می کرد. قایقهای کاغذی یکی یکی از زیر پل می گذشتند. به یاد روزهای کودکیش افتاد. او هم درست همان جا برای خود و دوستانش قایقهای کاغذی کوچک می ساخت و داخل آب می انداخت و می گفت: « من آخرش ناخدا می شوم. » از آن روزها سالهاست که می گذرد و حالا او در یک شرکت بازیافت مسئول جمع آوری زباله های کاغذی است و گهگاه به یاد آن روزها با کاغذهای بازیافتی قایق درست می کند و به آب می اندازد.

« دنیا غلامی شاندیز » 

۱۹ اکتبر 1990

 

مادر!

امشب است که

سه غریبه سفیدپوش،

با ون سفیدشان سر برسند

و من در نقش طعمه،

به هزار حیله،

زیر برف سفید سفید و تمیز اول ژانویه،

بکشانمت دم در

و از ماشین سفید

که با درهای عقب چهار تاق باز،

کنار درخت سپیدار پیر،

توی خیابان جیمز سیراکیوز نیویورک،

ایستاده است

سه مرد سفیدپوش بیرون می آیند

که از روی عادت وانمود می کنند

عجله کار را بهتر پیش می برد.

 

تو مادر

که تازه فهمیده ای

چه اتفاقی دارد می افتد

آویزان بازویم می شوی!

التماس می کنی:

« نکن.

نگذار مرا ببرند.

تو پسر من هستی.

این کار را نکن. »

 

با چند حرکت ماهرانه،

آرامت می کنند.

می کشانندت توی ون.

همه چیز سریع اتفاق می افتد.

در را می بندند

و از آن نقطه،

زیر چراغ برق خیابان،

کنار درخت سپیدار پیر،

دور می شوند.

 

بعد،

قدم پشت قدم،

پرسه می زنم

تا جای پاها محو شوند،

تا برف تازه،

روی لایه های کهنه بریزد.

روی برف منجمد،

آرام برف سفید می بارد.

در این شب سفید،

روی سالهای نابالغ هفده سالگیم،

جای پاهائی عمیقتر از ریشه هائی که خدا می داند

تا کجا در عمق این خیابان فرو خواهند رفت

کنار خانه خرابه چوبی صد ساله

که تاریکیش را اجاره کرده بودیم؛

همان جا که جنون،

در چند ماه نازل شد

و تو مأیوسانه می خواستی

مرا وارد واقعیت خیالیت کنی.

می خواستی شکت به همه چیز را

با من قسمت کنی.

می گفتی: « همه جا شنود گذاشته اند؛

کف زمین،

پشت دیوارها،

لوسترها.

پچ پچ می کردی تا صدایت را نشنوند.

هر حرکتت محتاطانه بود

تا از نیروهای نامرئی حفظم کنی.

 

هزار بار گشتم

تا نشانت بدهم چیزی در کار نیست؛

برای تو اما همه چیز واقعی بود؛

جنگ،

در کشوری بیگانه،

در همان شهری که

قبلا من را آن جا زائیده بودی.

 

تو را در سفیدترین شب سال،

به بیمارستان ایالتی،

در بالا شهر نیویورک بردند.

« آلدو تامبلینی » 

برف می بارد امشب!

 

در کوچه روزنامه ای افتاده.

روزنامه در باد می رود.

ما زیر فانوسهای کوچه ایستاده ایم.

زیر فانوسهای کوچه حرف می زنیم.

سایه مان روی دیوار می افتد.

می خندیم.

سایه را روی دیوار اندازه می گیریم.

سایه در باد نمی رود.

می گوید: « ای کاش نمی خندیدیم!

خندیدن کار است؟

اندازه سایه را گرفتن کار است؟

زیر فانوسهای کوچه ایستادن کار است؟ ».

می خندیم به روزنامه ای که در باد می رود،

به سایه ای که روی دیوار تکان می خورد،

به حرفهای پدر بزرگ که می گوید: « برف می بارد امشب.

برف می بارد هر شب. »

می گوید: « هواشناسی دروغ می گوید

هر روز.

هوا خوب نیست.

باد آرام نیست.

دریای اژه طوفانیست. »

پدر بزرگ می گوید: « برف می بارد امشب.

اگر برف نبارد،

این پالتو همیشه در کمد می ماند.

اگر برف نبارد،

زغالها در انبار دست نخورده می مانند. »

 

پدر بزرگ هیچ وقت کت نمی پوشد.

دکمه های پیراهنش را یکی در میان می بندد.

دستهایش را در جیب شلوار فرو می کند.

پدر بزرگ روزنامه نمی خواند.

در کوچه قدم می زند.

سوت می زند.

آواز می خواند.

ما را که می بیند،

می خندد،

دستی تکان می دهد.

زیر فانوسهای کوچه می ایستد.

سایه ای را که روی دیوار می افتد می بیند.

می خندد.

دستهایش را از جیب شلوارش درمی آورد.

می گوید: « هوا سرد شده.

سرما می خوری.

بگو شالگردنی برایت ببافند.

برف می بارد امشب. »

« یانیس ریتسوس »