می خواهم زیبائی دنیا را بسرایم
و در حواس جهان،
گم شوم.
آفتاب سپید،
در آتش پنجه های ظریفش می لرزد.
نسیم سحرگاه،
زعفران تنش را می شورد.
می خواهم به ابتدای جهان برگردم؛
به تپه خاموشی که خاکستر امروز را
باز می نمایاند.
می خواهم هم از آغاز،
این جهان عبوس را
در چشم مرده زیبائی ببینم.
آه! سپیده ریزان بر دریا!
می خواهم از این شراب اساطیری
که پشت خدایان را
گرم می کند
جامی بردارم.
در آرامش پنجه های ظریفش،
می سوزد این پرنده کوچک.
می خواهم
به ضرب غم آلودی،
آوازی برآرم
و دست افشان و پریشان،
در حواس جهان گم شوم.
« شمس لنگرودی »