زمین سبز

زمین ما؛ آینده ما

زمین سبز

زمین ما؛ آینده ما

۱۹ اکتبر 1990

 

مادر!

امشب است که

سه غریبه سفیدپوش،

با ون سفیدشان سر برسند

و من در نقش طعمه،

به هزار حیله،

زیر برف سفید سفید و تمیز اول ژانویه،

بکشانمت دم در

و از ماشین سفید

که با درهای عقب چهار تاق باز،

کنار درخت سپیدار پیر،

توی خیابان جیمز سیراکیوز نیویورک،

ایستاده است

سه مرد سفیدپوش بیرون می آیند

که از روی عادت وانمود می کنند

عجله کار را بهتر پیش می برد.

 

تو مادر

که تازه فهمیده ای

چه اتفاقی دارد می افتد

آویزان بازویم می شوی!

التماس می کنی:

« نکن.

نگذار مرا ببرند.

تو پسر من هستی.

این کار را نکن. »

 

با چند حرکت ماهرانه،

آرامت می کنند.

می کشانندت توی ون.

همه چیز سریع اتفاق می افتد.

در را می بندند

و از آن نقطه،

زیر چراغ برق خیابان،

کنار درخت سپیدار پیر،

دور می شوند.

 

بعد،

قدم پشت قدم،

پرسه می زنم

تا جای پاها محو شوند،

تا برف تازه،

روی لایه های کهنه بریزد.

روی برف منجمد،

آرام برف سفید می بارد.

در این شب سفید،

روی سالهای نابالغ هفده سالگیم،

جای پاهائی عمیقتر از ریشه هائی که خدا می داند

تا کجا در عمق این خیابان فرو خواهند رفت

کنار خانه خرابه چوبی صد ساله

که تاریکیش را اجاره کرده بودیم؛

همان جا که جنون،

در چند ماه نازل شد

و تو مأیوسانه می خواستی

مرا وارد واقعیت خیالیت کنی.

می خواستی شکت به همه چیز را

با من قسمت کنی.

می گفتی: « همه جا شنود گذاشته اند؛

کف زمین،

پشت دیوارها،

لوسترها.

پچ پچ می کردی تا صدایت را نشنوند.

هر حرکتت محتاطانه بود

تا از نیروهای نامرئی حفظم کنی.

 

هزار بار گشتم

تا نشانت بدهم چیزی در کار نیست؛

برای تو اما همه چیز واقعی بود؛

جنگ،

در کشوری بیگانه،

در همان شهری که

قبلا من را آن جا زائیده بودی.

 

تو را در سفیدترین شب سال،

به بیمارستان ایالتی،

در بالا شهر نیویورک بردند.

« آلدو تامبلینی »