زمین سبز

زمین ما؛ آینده ما

زمین سبز

زمین ما؛ آینده ما

برف می بارد امشب!

 

در کوچه روزنامه ای افتاده.

روزنامه در باد می رود.

ما زیر فانوسهای کوچه ایستاده ایم.

زیر فانوسهای کوچه حرف می زنیم.

سایه مان روی دیوار می افتد.

می خندیم.

سایه را روی دیوار اندازه می گیریم.

سایه در باد نمی رود.

می گوید: « ای کاش نمی خندیدیم!

خندیدن کار است؟

اندازه سایه را گرفتن کار است؟

زیر فانوسهای کوچه ایستادن کار است؟ ».

می خندیم به روزنامه ای که در باد می رود،

به سایه ای که روی دیوار تکان می خورد،

به حرفهای پدر بزرگ که می گوید: « برف می بارد امشب.

برف می بارد هر شب. »

می گوید: « هواشناسی دروغ می گوید

هر روز.

هوا خوب نیست.

باد آرام نیست.

دریای اژه طوفانیست. »

پدر بزرگ می گوید: « برف می بارد امشب.

اگر برف نبارد،

این پالتو همیشه در کمد می ماند.

اگر برف نبارد،

زغالها در انبار دست نخورده می مانند. »

 

پدر بزرگ هیچ وقت کت نمی پوشد.

دکمه های پیراهنش را یکی در میان می بندد.

دستهایش را در جیب شلوار فرو می کند.

پدر بزرگ روزنامه نمی خواند.

در کوچه قدم می زند.

سوت می زند.

آواز می خواند.

ما را که می بیند،

می خندد،

دستی تکان می دهد.

زیر فانوسهای کوچه می ایستد.

سایه ای را که روی دیوار می افتد می بیند.

می خندد.

دستهایش را از جیب شلوارش درمی آورد.

می گوید: « هوا سرد شده.

سرما می خوری.

بگو شالگردنی برایت ببافند.

برف می بارد امشب. »

« یانیس ریتسوس »