رو به روی خانه ات،
یک آدم برفی ساختم
که به جای من منتظر باشد
با هر چه بلاهت که دارد.
بعد تو آب نبات چوبیت را
در قلب برفیش فرو بردی.
گفتی: « این شیرینی کوچک،
قشنگترش می کند. »
آدم برفی نخندید.
حرفی نزد
و بعد،
خورشید درخشان بهار،
آبش کرد.
حالا کجاست؟
قلب شکرینش کجاست؟
زنبوری آواز می خواند
کنار آبگیرکی پر از اشک.
« گو چنگ »