اتوبوس ته دره رفت.
آمبولانسها در گردنه ها زوزیدند.
زندگی اورژانسی شد.
به ملاقاتم نیامدی
و هیچ وقت تصور نکردی که شاید،
من آن تصادفی ای بودم
که فقط انگشتهای دستم،
برای نوشتن پیامک « دوستت دارم. »،
برای آخرین بار رقصیدند.
« داوود ملکزاده »