زمین سبز

زمین ما؛ آینده ما

زمین سبز

زمین ما؛ آینده ما

جمجمه

 

پادشاهی از راهی می گذشت. چشمش به مردی افتاد که جمجمه انسانی را پیش روی خود گذاشته است و به آن نگاه می کند. پادشاه به سوی او رفت و پرسید: « با این جمجمه چه کار داری؟ ». آن مرد در پاسخ گفت: « ای پادشاه! من هر چقدر به این جمجمه نگاه می کنم، نمی فهمم که این کله متعلق به آدم فقیر و بیچاره ای مثل من است یا به بزرگی چون تو تعلق دارد! ». پادشاه انگشت حیرت به دندان گرفت و گفت: « ما نیز نمی دانیم. »

منبع: کتاب « قصه های « عطار » »