پادشاهی از راهی می گذشت. چشمش به مردی افتاد که جمجمه انسانی را پیش روی خود گذاشته است و به آن نگاه می کند. پادشاه به سوی او رفت و پرسید: « با این جمجمه چه کار داری؟ ». آن مرد در پاسخ گفت: « ای پادشاه! من هر چقدر به این جمجمه نگاه می کنم، نمی فهمم که این کله متعلق به آدم فقیر و بیچاره ای مثل من است یا به بزرگی چون تو تعلق دارد! ». پادشاه انگشت حیرت به دندان گرفت و گفت: « ما نیز نمی دانیم. »
منبع: کتاب « قصه های « عطار » »